پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

در این یادداشت حرف تازه‌ای نیست که بشود با آن یک بادبادک خرید

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من, یادداشت روزانه
  • تیر ۶, ۱۴۰۲
  • ۱۱:۵۷

 

در این یادداشت حرف تازه‌ای نیست که بشود با آن یک بادبادک خرید و از تنهایی درآمد. (برداشت از دفتر شعر یک بسته سیگار در تبعید از غلامرضا بروسان)

 

هشدار:

در این یادداشت نویسنده چند موضوع را در یک مطلب گنجانده و گاهی از هر دری سخن گفته است. می‌شد بعضی مطالب را از هم جدا کرد و در عنوان‌های متفاوت منتشر کرد. اما صلاح‌دید نویسنده‌ی تازه به دوران رسیده این بود که اینطور نشود و همه‌ی متن یک‌جا در کنار هم بیاید. چه معنی دارد دو ساعت نشسته و مطلب نوشته حالا متنش را شرحه‌شرحه کند و هر قسمتش را به یک دیاری بفرستد. گاهی هم پاراگراف‌ها و موضوعات بدون مقدمه شروع می‌شوند و بی‌ربط به هم ربط پیدا می‌کنند. گاهی دیگر نویسنده‌ در متن نوع لحنش تغییر کرده ولی نتوانسته آن را در پشت‌صحنه دربیاورد. اما از آنجایی که مامان سوسکه قربون دست‌وپای بلورین بچه‌اش می‌رود نویسنده‌ی ما هم که خودم باشم بعد از خواندن این یادداشت یک دل نه صدل به نوشته‌اش دل باخته و آن را همانطور بدون رنگ و صافکاری در اینجا منتشر می‌کند.

 

 

من از همین‌جا از پگاه نازنینم که گیر دوست نویسنده‌ای افتاده که تازگی‌ها سرسری نوشتن را با بدون خودسانسوری نوشتن اشتباه گرفته عذرخواهی می‌کنم. ولی از آنجایی که جنس فروخته شده پس گرفته نمی‌شود، دوست دوست تا قیامت.

 

 

روز گذشته یادداشتی از یکی از دوستان نویسنده‌ام خواندم با عنوان در این آدرس دروغگو‌ترینم، بخشی از این یادداشت را باهم بخوانیم:

«این روزها یک دروغگوی تمام عیارم.

تمام چیزهایی که می‌خواهم از آن‌ها بنویسم، به همراه تمام احساساتی که می‌دانم تاریخ انقضای ابراز کردن‌شان دقیقن برای همین لحظه است در خلوتم می‌مانند و وارد چرخه‌ی تخمیر می‌شوند.

می‌نویسم و پاره می‌کنم و منطقه‌ی امن و

محافظت‌شده‌ای که همیشه از بودن در آن نفرت داشتم را رها نمی‌کنم.

با شرمندگی ادر لارا، رها و ناهشیار نمی‌نویسم و حین نوشتن سختم و خشکم، و بسیار هشیار.

خودم نیستم و نویسنده‌ای بزدل و ترسو روی صندلی من جا خوش کرده.

این روزها هیچ اثری از انقلاب در من نیست. نه در قلبم نه در قلمم و نه در افکار سرکشی که پیش از این هرگز توان اهلی کردنشان را نمی‌یافتم.»

 

پیشنهاد می‌کنم حتمن ادامه‌ی این یادداشت را در کانال تلگرامی پگاه جهانگیر‌نژاد دوست نویسنده‌ی من که هر واژه‌ی قلمش نشان از تفکری عمیق دارد را بخوانید.

 

در پاسخ این یادداشت به او گفتم آنقدر کلامت تاثیر گذار و عمیق بود که باید زمانی را به آن اختصاص بدهم و درموردش حتمن تفکر کنم.

 

از اینجا به بعد یادداشت خطاب به خودم اما در تاثیر از نوشته‌ی عمیق پگاه جانم نگاشته شده است.

 

ساعت یازده و سی‌وهشت دقیقه‌ ششم تیر دوسال بعد از سال صفر است. یکی از پومودورهای روزم را به نوشتن از این یادداشت اختصاص داده‌ام. برای یک نویسنده نوشتن یکی از ابزارهای مهم اندیشیدن است. هرگاه می‌خواهم به چیزی دقیق و سنجیده نگاه کنم از آن می‌نویسم. مثل حالا که از خودم می‌پرسم:

  • آیا در نوشته‌های من نگاهی انقلابی حضور دارد؟

آیا در نوشته‌هایم فکری عمیق هست؟

آیا من یک نویسنده‌ی بزدل و ترسو‌ام؟ یا شجاع؟ آیا در نوشته‌هایم خود واقعی‌ام هستم؟ یا ادای خود واقعی‌ام را درمی‌آورم؟ آیا بدون سانسور می‌نویسم؟ یا در بدون سانسور نوشتن هم حواسم هست کدام قسمت‌ها را برای تظاهر به آزاد‌نوشتن در نوشته‌هایم بیاورم و کدام قسمت را جوری حذف کنم که خودم هم از وجودش بویی نبرم؟

البته که خواننده از من نویسنده باهوش‌تر است و رد دورویی و دغل‌بازی را در نوشته‌هایم پی می‌گیرد. مو را از ماست بیرون می‌کشد و بوی دروغ را از هفت فرسخی نوشته‌هایم تشخیص می‌دهد.

گاهی چیزی می‌نویسم که به خیالم خالی از خودسانسوری است یا حداقل نوشته‌ام بیشتر به آزادنوشتن تمایل دارد. به خودم آفرین می‌گویم و ذوق‌زده می‌شوم که ببین دیگر با خودسانسوری نمی‌نویسم. حالا خود واقعی‌ام شده‌ام یک نویسنده‌ی کامل.

  • اما، اما روز گذشته که به یادداشت دوست عزیزم برخوردم. هر خط نوشته‌ی او یک تکانی به من ‌داد و من را به فکر فرو ‌برد تا از خودم بپرسم تو آیا تمام چیزهایی که لازم است در نوشته‌هایت به موقع و در جایش بیاوری را می‌آوری؟ تمام  آنچه که اگر همان دم گفته نشود دیگر ارزشی نخواهد داشت؟

عمر بعضی حرف‌ها کوتاه است و وقتی سر برسد هیچ ارزشی ندارد جز یک زباله‌ی متعفن دفن شده در درون ذهن تو. اما آگاهانه در ابراز و بیان این کلمات تعلل و قصور می‌کنی. آن‌وقت تو در برابر حرفی که می‌توانستی بزنی و یک تغییر کوچک به قدر ارزنی در زندگی‌ای ایجاد کند و نکرد گناه‌کاری. آیا مسئولیت این گناه را بر گردن خودت با هر واژه که باید بگویی و نمی‌گویی می‌پذیری؟

 

نه اشتباه نکن تو آنقدر هم بزرگ نیستی که بخواهی بر زندگی‌ای تاثیر گذار باشی. هنوز دهان قلمی که به دست گرفته‌ای بوی شیر می‌دهد. آن‌هم نه شیر گاو یا گاو‌میش، شیر بز! (خوانندگان عزیز دقت بفرمایید از این جهت  آن را به شیر بز  نسبت داده‌ام چون به نظرم یک بز، بزتر (نفهم‌تر) از گاو است.) تو حتا هنوز به مقام شامخ جوجه نویسنده بودن هم نرسیده‌ای. خودت را اینقدر بزرگ و دست بالا نگیر. حرف من این است چه کلام تو تاثیر گذار باشد چه نباشد اینکه به هر عذر و بهانه‌ای حرفی که باید بگویی را نگویی، هیچ فرقی با کسی که دست کمکی نمی‌رساند چون از نگاهش تغییری در بدی جهان ایجاد نمی‌کند نداری. همین‌قدر می‌توانی کوته فکر و احمق باشی.

 

 

اسم خودت را نویسنده گذاشته‌ای  ولی هرچه می‌نویسی را در پستوی خودت مخفی می‌کنی. به قول خاله‌ خانم‌باجی‌های قدیم که سرکوچه دور هم می‌نشستند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند: «دیدی دختر فلانی چی شد؟ شوهر کرده به یه پسر الواتی بی‌سروپا. بچه‌اش هم نمیشه. خدا خوب توی کاسه‌اش گذاشت. واسه پسر یکی یه‌دونه‌ی من طاقچه بالا می‌ذاشت. خوبش شد.» و باقی ماجرا…

حالا باید به تو بگویم برای انتشار نوشته‌هایت دست‌دست کردی و هزار عذروبهانه آوردی تا آخر سرنوشت توی کاسه‌ات گذاشت. منبع ذخیره‌ی نوشته‌هایت باطری‌اش سوخت و تمام داروندارت دود هوا شد و رفت. دِ انتشار بده این نوشته‌ها را لامصب. آهااان راستی باید قبل از انتشار اول آن‌ها را از مغزت بیرون بکشی روی کاغذ پیاده کنی، بعد بازنویسی و انتشار. ها پس بگو چه‌ات شده هیچ نمی‌نویسی که بخواهی انتشار بدهی.

از کارهایت دارد خنده‌ام می‌گیرد اما بیشتر دلم می‌خواهد از دستت گریه کنم. آخه لعنتی تو مثلن نویسنده‌ای، اگر نمی‌خواهی چیزی بنویسی اسم نویسنده را روی خودت گذاشتی که چی؟ بگذریم از این کارهای عجوج‌مجوج تو. آدم در کارت می‌ماند. می‌دانم خودت هم از خودت گرخیده‌ای. نمی‌خواهم برایت لولوی سرخرمن بشوم. که اگر لازم باشد بشوم می‌شوم. (خواننده‌ی عزیز به اطلاع‌تان می‌رسانم اینجا نویسنده خودش با خودش درگیر شده. یکم زدوخورد کلامی است و بعد تمام می‌شود. زیاد موضوع جدی نیست. نگران سلامتی روحی نویسنده هم نباشید. حالش کاملن خوب است و اگر صبح‌به‌صبح به جز جمعه‌ها قرص تیروئیدش را به موقع بخورد اوضاع زود آرام می‌شود.)

 

  • منطقه‌ی امن.

آنقدر از این منطقه‌ی امن آسیب خورده‌ایم که نمی‌دانم چرا اسمش به منطقه‌ی ناامنی که هرچه سریع‌تر باید آن را ترک کنیم تغییر نمی‌یابد.

 

کف دست‌هایم را بهم می‌سایم. ادامه‌ی یادداشت را بنویسم؟ مغزم می‌گوید:

_نه، برو یادداشتت رو یه بار از اول بخون ببینم چطور نوشتی. چی نوشتی. یه دید کلی از سیر خط مطالب نوشته شده به دستم بیاد بتونم ادامه‌شو بنویسم.

و من می‌گویم:

_زهی خیال باطل، بشین تا برم از اول بخونم. توی متنی که دارم از بالا تا پایین سبک نوشتنم رو می‌کوبم، همچین گندی بالابیارم نوبره.

و آن صدا که توی سرم می‌گفت:

_اووی، ساعت پومودور!

من را به یاد این انداخت که خیلی وقت است از زمان تعیینی برای پومودور گذشته و به استراحت نرفته‌ام.

پنج دقیقه‌ای به استراحت پومودرویی می‌پردازم و برمی‌گردم. خیلی دور نمی‌روم. همین کنار میزم حرکات کششی انجام می‌دهم. می‌دانم مغزم بازی‌گوشی‌اش گرفته. به همان جایی رسیده‌ام که در یادداشت توانایی ایستادگی در سخت‌ترین مرحله‌ی نوشتن از آن به عنوان سخت‌ترین مرحله‌ی نوشتن یاد کرده‌ام.

 

  • رها و ناهشیار. این دو کلمه من را یاد تعریف استادم در سمیناری از صفحات صبحگاهی می‌اندازد. پیش‌تر از آن هم گفته بودند که باید صفحات صبجگاهی را حین صبح بنویسیم تا بتوانیم در ناهشیاری صبحگاه آن رهایی لازم در صفحات صبحگاهی را داشته باشیم.

اما آیا غیر از آن لازم نیست در جاهای دیگر رها و ناهشیار بنویسیم؟

یادداشت دوست من بر این نکته صحه می‌گذارد و من را به فکر فرو می‌برد. رها و ناهشیار نوشتن چگونه است؟ چه می‌شود اگر رها و ناهشیار بنویسم؟ اصلن آیا می‌توانم بدون سخت‌گیری‌ها و خط‌‌‌‌‌‌‌ کش گذاشتن‌ پای نوشته‌هایم بنویسم؟ می‌توانم مثل رقص نرم ماهی در تنگ بلور منعطف و مثل نسیم رها و مثل ذهن غرقه شده در مه صبحگاهی یک روز برفی ناهشیار بنویسم؟

من تصمیم نگیرم چه بنویسم قلم تصمیم گیرنده باشد. من نگویم این را بنویس آن را ننویس قلم آزادانه هرچه بخواهد بنویسد؟ عادت کرده‌ام مثل معلم دوران ابتدایی‌ام با چوب تر انار بالای سر خودم بایستم و حواسم باشد که از خط بیرون نزنم. از ترس آنکه مبادا چیزی خارج از چهارچوب تعیین شده که ردپایی از یک هنر خلاقه در خود داشته باشد در نوشته‌ام ناخواسته جاری شود. که اگر شود باید مثل معلمم اول دفتر را توی صورت دخترک بکوبم. بعد هم سرش را به تخته‌ی سبزسیاه. (باور کنید یا نه این‌جاها قسمت خوب رفتار معلم‌مان با ما بود.)

خودم نیستم. نه در نوشته‌هایم نه  در هیچ‌جای دیگر زندگی‌ام. خودم را در یک‌جایی از گذشته جا گذاشته‌ام. همان‌جا که گفتند هیس و من دیگر فریاد نزدم. حالا در نوشته‌هایم دیگر فریاد نمی‌زنم، فقط سکوت می‌کنم و نگاه می‌کنم و در خود مچاله می‌شوم و می‌میرم. بعد بوی تعفنم خودم را زله می‌کند. آن‌وقت می‌آیم سراغ نوشتن و ادای نویسنده‌ها را درمی‌آورم. نویسنده‌ای که جسور، خلاق و متفکر می‌نویسد. اما آیا شجاعت در نوشته‌هایم جاری است؟ آیا اصلن نوشته‌ای از من شجاعانه بر مسند کاغذی نشسته است تا آنچنان فریاد بزند که تمام تارهای تنیده‌ی دور مغزم ازهم بگسلد؟

ساده‌تر بگویم آیا جرات به کار بردن کلمات بلااستفاده‌ی ذهنم را در نوشته‌هایم دارم؟ آیا جسارت ترکیب کلمات با یکدیگر را دارم؟ یا واژگانم فکری نو را یا فکری را با بیانی نو به حرکت درمی‌آورند؟ آیا به عمق لایه‌های هر واژه سفر کرده‌ام؟ آیا تلاش نافرجامی در تاثیرگذاری نوشته‌هایم کرده‌ام؟ یا سراسر تکرارم، تکرار؟ سرار خمودگی‌ام؟ بی‌ذوقی و خاموشی واژه‌ها. گند می‌زنم به جسم هر کلمه‌ای که در نوشته‌هایم به کار می‌برم. صرفن نشخوار حرف‌های تهی‌ای هستم که در ذهنم مرور می‌کنم. می‌ترسم، می‌ترسم خودم باشم. خود واقعی‌ام معلوم نیست در کدام کوچه‌پس‌کوچه‌ی این شهر کارتن‌خوابی می‌کند. چه می‌خواهی بگویی؟ حرفی داری بگویی؟ چیزی می‌خواهی بنویسی؟ می‌توانی چیزی بگویی که صرفن یک بازی ناشیانه‌ با کلمات نباشد؟ حتا همین نوشته را نگاه کن. رنگ رخسار خود خبر می‌دهد از سر درون.

در کدام نوشته‌ات ردپای یک تفکر منقلب کننده که بتواند انقلابی درونی برپا کند پیدا می‌شود؟ از کوزه همان تراود که در اوست. آیا در درونت یک انقلاب فکری رخ داده؟ آیا عاصی شده‌ای از غل و زنجیرهای تکرار که به دست و پایت بسته شده؟ آیا در افکارت سرکشی کرده‌ای برای خودت؟ یا برای آن دیدگاه واپس‌گرایانه‌ات؟ یا چسبیده‌ای به یک اندیشه که از غارهای نمور و تاریک ماقبل تاریخ آمده و توان رها کردنش را نداری؟ آیا لحظه‌ای به خودت شک کرده‌ای؟ به تک‌تک اندیشه‌هایت؟ و دوباره سنجیده‌باشی، دوباره به دانه‌ی سبز فکر و باوری نو رسیده باشی؟ و دوباره به تمام آنچه به باورش رسیده‌ای شک کرده باشی؟

چه شد آن دختر سرکش درونت؟ کجا رفت؟ چه کار با او کردی؟ آیا در درونت نشانی از او هنوز هست؟ بگو، برایمان بیشتر از او بگو. دنیای سیاه من به اوها نیازمندتر است تا به چون منی واترسیده و واخورده‌ی دل‌مرده. دیگر حرفی ندارم. بجز حالی خراب و چراغی که شب به شب به دست می‌گیرم و به دنبال شیخ درکوچه‌های تاریک شهر راه می‌افتم. من و شیخ هردو به دنبال یک چیز می‌گردیم. شیخ به دنبال آن که یافت می‌نشود و من به دنبال خودم.

 

 

عکس‌ها از کالکشن عکاسی شخصی خودم برداشت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » در این یادداشت حرف تازه‌ای نیست که بشود با آن یک بادبادک خرید

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.