درباره مهسا رزمجوئی

مهسا رزمجوئی کیست؟

یکی از روزهای یازده سالگی‌ام بود، تازه باران تن سبز بهار را شسته و آفتاب در اوج آسمان لاجوردی چون نگینی طلایی می‌درخشید.

صدای شرشر عبور رودخانه‌ی نزدیک خانه‌مان همچون لالایی مادربزرگ پرسوز و پرشور به جانم می‌نشست و به خلسه‌ام می‌برد.

پرستو ها دسته دسته از کوچ برگشته و رقص‌کنان و آوازه‌خوان در آسمان اوج می‌گرفتند و فرود می‌آمدند.

دست نسیم گیسوی شقایق‌های وحشی و بابونه‌ها را شانه می‌زد و در دشت باز پیش رویم لابه‌لای چمن‌های سرسبز و شاخ‌وبرگ بلوط پیری که یکه و تنها در گوشه‌ای از دشت همچون درخت نونهالی سبز و خرم ایستاده بود، می‌چرخید و می‌چرخید. ذهن کودکانه‌ی من را با خود به دنیایی شورانگیز و شاعرانه می‌برد.

اینگونه بود که من اولین شعرم را نوشتم. با آنکه آنقدر کودکانه بود که هرگاه یادآوری‌اش می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. اما آنچنان دوستش دارم که مادری نخستین فرزند نوپای خود را. پس از آن بود شروع کردم به نوشتن شعر، بیشتر و بیشتر.

هر زمان که روزنامه یا مجله‌ای را باز می‌کردم برایم جذاب‌ترین قسمت آن، صفحه‌ی چاپ اشعارش بود. رویایم بود که بتوانم شعرم را در روزنامه یا مجله‌ای چاپ کنم. برخلاف تمام تعریف و تمجید‌های خانواده‌ام، من باور نداشتم که شعر‌هایم قابلیت چاپ شدن داشته باشند. پس این رویا را هیچ گاه به مرحله‌ی اجرا نرساندم.


در سن چهارده سالگی بود که اولین داستان بلندم را نوشتم.  اما بعد از آن آنقدر درگیرودار بازیگوشی و  شیطنت‌هایم شدم که یادم رفت چه توانایی دارم و باید برایش وقت بگذارم و روی این استعدادم کار کنم تا پخته شود و خام نماند.


فکر می‌کردم بزرگ شدن فقط بالا رفتن سن آدمی است و خبری از پختگی خرد و توانایی درون نداشتم. فکر می‌کردم زندگی همین بازیگوشی‌های امروز است و فردایی در کار نیست.

توانایی من هرچه که بود پس از سال‌ها هنوز هم خام بود. بالا رفتن سن من و تهی بودنم از دانش لازم و بارور نشدن افکار درونم نیز بر خامی‌اش می‌افزود.


شروع دوران دانشگاه و به راهی جدا از استعداد و علاقه‌ام رفتن. تنها به دلیل داشتن بازار کار و آینده‌ی شغلی که اجازه داده بودم دیگران به‌جای من برای آن تصمیم بگیرند، من را فرسنگ‌ها دورتر از خودم برده بود.

جایی که بعد از فارغ و تحصیلی، به اراده‌ی دیگران، من جزوه و کتاب به دست شتابان از این آزمون شغلی به آن یکی آزمون شغلی می‌شتافتم.


در همان روزها بود که به این باور رسیدم: 《در پیچ و خم این گذر کردن‌ها نمی‌دانم چه می‌خواهم، آنچه می‌خواهم را نمی‌یابم، آنچه می‌یابم را نمی‌خواهم.》 و در این بین مانند پرنده‌ای که پرواز نمی‌داند سرگردان به دور خودم می‌چرخیدم.گم شده‌ای بودم  که در پیچ‌وخم مسیر پیش رویم نه راه را می‌دانستم نه مقصد را.

تازه داشتم می‌فهمیدم خودم را بازیچه‌ی خواسته‌هایی  ساخته بودم که برای من نبود.
بعد از سالها سرگردانی بالاخره خودم را یافتم. عمری رفته بود و من سرزمینی برهوت و بی‌حاصل بودم.
دیدن چنین تصویری از واقعییت درونم چنان بر وحشتم افزوده بود که از تاب تحملم خارج بود.

سال‌ها درگیر ناباوری و انکار در واقعییت خودم شده بودم. نمی‌دانم چقدر مانده بود به فروپاشی‌ام برسم، تصمیم گرفتم از بی‌راهه‌ای که رفته بودم برگردم.
اما نمی‌دانستم چطور باید سال‌های از دست‌رفته‌ام را جبران کنم! از کجا و چگونه شروع کنم!


برنامه ریزی می‌کردم اما طبق برنامه‌ها پیش نمی‌رفتم. رمان‌هایی که خوانده نخوانده رهایشان می‌کردم. داستان‌هایی که نیمه‌کاره باقی می‌ماندند. و شعر‌هایی که سروته نداشتند.
چند سال به این شکل گذشت. من در جستجوی مسیر آینده ام به هر طرفی کشیده می‌شدم. تا آنکه در زمستان ۹۸ اولین کلاس نویسندگی‌ام را ثبت نام کردم.

آنجا بود که من اعتماد بنفس نوشتن از دست رفته‌ام را بازیافتم. با توانایی‌های خودم بیشتر آشنا شدم. نقطه ضعف‌هایم را پیدا کردم. و توانستم بیاموزم که از کجا و چگونه شروع کنم.


حالا می‌دانم که در مسیر درست خودم قرار گرفته‌ام. و با عشق و شوقی بی‌حد مسیر پرهیجانِ چالش‌انگیز و سخت آموختن را طی می‌کنم.


《آری اکنون من بسان پرنده‌ای که راه آسمان می‌داند، رَهِ پرواز می‌آموزم. تا آن روزی که بال بگشایم و در اوج آسمان رویاهایم بروم تا خورشید.》