دست به قلم پشت میز نشستهای، صفحهی خالی کاغذ کاهی چرکنویس هم پیش رویت باز است. با این پرسش از خودت روزت را آغاز میکنی: «از چه بنویسم؟»
ساعتها از زمان آغاز روز گذشته و تاریکی پشت پنجرهی اتاقت نشسته است. به خودت میآیی و میبینی غرق در افکار پریشانی شدهای که اصلن برای تو نیستند.
هرچه تلاش میکنی تا آنها را به کناری بزنی و ذهنت را انسجام ببخشی، نمیتوانی از عهده بربیایی. حالا این افکار هستند که دیگر تو را رها نمیکنند. ذهنت ناخودآگاه نشئهی این هذیان بافیها و نشخوارهای بیسرته شده و برای تسکین نشئگیاش افیون بیشتری از این دست افکار از تو میخواهد. تا رسیدن به تمرکز و شروع دوباره، راه دور و درازی داری.
شروع به جنگیدن با خودت میکنی. اما تو پیروز میدان نیستی. عذاب وجدان هدر دادن زمان با خیالبافیهای واهی و بیهوده به جانت میافتد. پرسشهای بیپاسخ ذهنت از قبل هم بیشتر شدهاند. به قول مادربزرگم: «کاسهی چه کنم؟ دستت گرفتهای.» تو که از شوق سر صبح رسیدهای به سردرگمی دمدمههای عصر، خودت را سرزنش میکنی که چرا روزت را با این افکار بیمار از دست دادی.
برای خودت هم قابل درک نیست با آن حجم انرژی و تازگی که صبح هنگام بیدار شدن از خواب داشتهای چطور به اینجا رسیدهای. خستگی همهی روحت را درنوردیده. جسمت بیآنکه فعالیتی کرده باشد سرشار از احساس خمودی و گرفتگی است. خوابآلوده شدهای، اما حتا اگر بخوابی هم میدانی خوابت نمیبرد.
یکجایی بین جهنم و زمین گیر افتادهای، درحالی که مقصدت بهشت بوده. من به این احوالات میگویم پا در هوایی یک چیزی شبیه به بلاتکلیف بودن و نبودن. اما اینجا مسئلهی اصلی تو بلاتکلیف بودن یا نبودن نیست. مسئلهی تو «چطور» است. «چطور از این بحران خارج شوم؟»
اما برای رسیدن به پاسخ این پرسش باید به سوال دیگری پاسخ بدهیم: «چرا به اینجا رسیدم؟»
بیا باهم کمی روزت را مرور کنیم. صبح زود که از خواب بیدار شدی را یادت میآید چقدر سرحال بودی؟ احساس میکردی که میتوانی قدمهای بزرگی را در ادامه روز برداری؟ حتا دلت میخواست کارهای بیشتری را به لیست برنامهی روزانهات اضافه کنی.
در آن زمان اولین مسئلهای که به ذهنت رسید چه بود؟
«از چه بنویسم؟»
بعد از آن چه کردی؟
«هیچ. تنها زل زدی به این پرسش و صفحهی خالی کاغذ.»
تو سوالی طرح کردی اما برای یافتن پاسخش هیچ تلاشی نکردی. حتا زحمت پرتوپلا نوشتن را هم به خودت ندادی. فقط یک بار اضافه برای ذهنت ساختی. هرچه زمان میگذشت این پرسش در سرت بزرگ و بزرگتر میشد. از این سوال ساده چنان غول بیشاخودمی برای خودت ساختی که ذهنت برای فرار از بار فشار این مسئلهی حل نشدنی روی به افیونی به نام نشخوار ذهنی آورد.
برای یافتن آرامش لحظهای، دست به دامن خیالبافیهای فرصت سوزی شد که عاقبتش جز تباهی روزت و از دست رفتن زمانت چیز دیگری نبود. وقتی به این موضوع آگاه شدی که فرصتت از دست رفت و تو بماندی و حوضت، حالا زمان سر رسیدن منتقد درونت بود که تمام روز صدایش را در افکارت خفه کرده بودی و نگذاشته بودی به موقعش به فریادت برسد. حالا وقت تلافی کردن است. با چنان عذاب وجدانی خودت را سرزنش میکنی که همان ته ماندهی انرژیات را هم تحلیل میدهی و هیچ انرژیای در خزانهی توانت برایت باقی نمیماند.
از ترس آنکه با واقعیت روبهرو نشوی، فکر مرور لیست کارهای روزانهات را بخودت راه نمیدهی. راستش را بخواهی کار سختی هم هست، وقتی ذهنت مدام از تو میخواهد بجای آنکه از وقتت برای رسیدن به هدفت استفاده کنی، با خیال رسیدن به هدف وقتت را صرف کنی، کار سادهتر این است که به خواستهی ذهنت دل بدهی تا اینکه با سرسختی و اشتیاق دربرابر خواستهاش بایستی و از خزانهی ارادهات که خستهتر از آن است بتواند برای ایستادگی در راهت تو را نهیب بزند، خرج کنی.
ضربهی مهلک را هم زمانی به خودت میزنی که به خودت میآیی و میبینی کاغذ کاهی چرکنویس هنوز هم خالی است و این پرسش به قوت ابتدای روز در جای خودش باقی است: «از چه بنویسم؟»
ساعتهای پایانی شب، هنگامی که سراغ تیک زدن لیست کارهای روزانهات میروی با یک مرور سرانگشتی درمییابی که هیچیک از کارهای مهم روزت را انجام ندادهای. تیر خلاص و تمام. همین برای کشتن خودت و از جا بلند نشدت در روز بعد و روزهای بعدترش کافی است.
بیا باهم کمی در زمان به عقب برگردیم. مثلن به آن لحظهی آغازین روز. به جای آن پرسش به سراغ تمرینهایی برو که دستت را برای نوشتن گرم میکند. هیچ ورزشکار حرفهای را ندیدهام که بگوید نمیدانم از کجا شروع کنم. او با گرم کردن خودش شروع میکند. تا بتواند آمادگی تمرینهای سختتر را بیابد.
نخواه که همان اول صبح موضوع از آسمان بپرد توی بغلت و بگوید از من بنویس، از من بنویس. یا، بیا با من شروع به نوشتن کن. گاهی که انبانهی ایدههایمان خالی شده باید بدون موضوع بنویسیم یا گاهی آنقدر پرتوپلا بنویسیم که خودمان خندهمان بگیرد. اگر هیچ نداشتی با کلمهها شروع کن. بعد سعی کن با کلماتت جمله بسازی. بعد جملههایت را به یک داستان تبدیل کنی.
ذهن آدمی یکجور عضله است. و نوشتن نوعی ورزش. هیچگاه برای شروع، حتا یک استادکار حرفهای، با ورزشهای سنگین و بدون تمرین آغاز به کار نمیکند. برای آنکه ایده به ذهنت برسد و موضوعی برای نوشتن داشته باشی باید جستجوگر باشی. اصول صحیح کنجکاوی با گرم کردن دست و ذهن با تمرینهای ساده است. شنیدهای میگویند تنبل نرو به سایه، سایه خودش میآیه (میآید،) موضوع هرگز خودش نمیآید باید به سراغش بروی و گاه از میان شلوغیهای فراوان بیابیاش بعد دستش را بگیری و با کمک کلمات به روی کاغذ بکشانیاش.
وقتی از اصول نویسندگی حرف میزنیم منظورمان تنها، پیرنگ و طرح و… نیست. چگونه شروع درستی داشته باشیم که خودمان باعث از دست رفتن زمان و انرژیمان نشویم هم از دیگر اصول مهم نوشتن است. بعضی از این اصول را در کتابها یا حتا کلاسهای آموزشی نمییابی با تجربه به دست میآوری و چه خوبند آنانی که همیشه سعی میکنند با اشتراک گذاشتن تجربهشان با دیگران به آنان نیز کمکی برسانند.
پس شما هم اگر تجربهای در زمینه نوشتن دارید با ما به اشتراک بگذارید.