زمان! این زمان لعنتی
هرگز خیال ایستادن به سر ندارد
بانگ ساعت شماطهدار
ناقوس ناهنجار مرگ لحظههاست
زمان! این زمان لعنتی
مسلخگه عمر ثانیههای ماست
لحظهها میروند شتابان
من اما افتاده از راه ماندهام هراسان
به دنبال خود میکشدم هردم،
دست سخت زمان
آه زمان ای زمان لعنتی
ای پیش آمده هستیات از عدم
چون شتابان میروی سوی عدن
در بزم ما بر جام باده میزنی سنگ
خط بطلان نیز ، میکشی بر غصههای هفت رنگ
آه زمان ای زمان لعنتی
وز سودای تو در گل بمانده پای من
لحظهای درنگ ! لحظهای درنگ … !
فرداها آمد و رفتند
من به دیروزها مبتلاام هنوز
وزین قافلهها جا مانده
به امروزها نرسیدهام هنوز
آه زمان ای زمان لعنتی
مهلتی ده ، مرا آن پایِ آمدن به پای تو نیست
ای بیرحم ، ای بیمروت
صبوری ، میدانم! طرفهی کوی تو نیست
هر که در چون و چرایِ گذر تو شد پای بست
جان خویش را به بیهودگی بِخَست
زمان ای زمان لعنتی
ای که گذرت مقامِ پوچیِ باورِ بر تعلقهاست
ای که هستی ونیستیات در کار جهان پیدا و ناپیداست
کاخر قصهی من میرسی سر
بر حلقهی عمرم میزنی در
چو طعمهای بیامان میگیریم آرام
کز غوغای گذر زمانه بگیرد ، جانم آرام