یکی از کتابهایی که پُر از جملههای خواندنی و تامل برانگیز بوده و از خواندن آن بسیار لذت بردهام، «درمان شوپنهاور» از ارویندی.یالوم بوده است. هنگام خواندن آن، در همان ابتدای کتاب به جملهای برخوردم که تا مدتها ذهنم را درگیر خودش کرده بود.
جولیوس، شخصیت اصلی کتاب که یک پزشک روانشناس است، و از همان آغاز داستان با شخصیت، نظریه و دیدگاههای او آشنا میشویم، میگوید با اپیکور در نظریهی: «آنجا که من هستم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست، من نیستم، پس چرا ترس از مرگ؟» هم عقیده است.
این نظریه را در جایی یادداشت کردم تا در خاطرم بماند که باید تحلیل و تفسیری درست و حساب شده از آن بدست بیاورم. در کارگاهی که با عنوان تولید محتوا شرکت کرده بودم، روشی برای کپشن نویسی تدریس میشد. در این روش میتوانستیم جملهی قابل تاملی که از یک کتاب خواندهایم را انتخاب کنیم و با شیوهی پرسشگری، به تحلیل و تفسیر مناسبی از آن برسیم. من نیز از این روش برای آن جملهی یاد شده که ذهنم را به خود مشغول ساخته بود استفاده کرده و شروع به پرسشگری کردم. در پایان هر پرسش تلاش میکردم از دل متن و از قدرت اندیشهی خودم پاسخی منطقی که بتواند زوایای تاریک ذهنم را روشن کند بیابم. برای درک بهتر مطلب، گاهی خودم یا باقی آدمها را به جای اپیکور قرار میدادم و از زاویهای کلیتر موضوع را بررسی میکردم.
چرا اپیکور این حرف را زده؟ چطور چنین اتفاقی ممکن میشود؟ آنجایی که تو باشی مرگ نباشد، آنجایی که مرگ باشد، تو نباشی و این باعث نترسیدن از مرگ بشود؟ چه چیزی باعث میشود که ما آدمها از مرگ نترسیم؟ مثلا وقتی میدانیم در حال حاظر زندهایم، فرصتی در اختیار داریم، از این زمانمان برای رسیدن به هدف یا اهداف مورد علاقهمان بهره میبریم. این چطور باعث رهایی ما از مرگ میشود؟ یا بهتر بگویم رهایی فکر ما از مرگ میشود!
شاید منظور اپیکور «فکر کردن به مرگ باشد» نه خود مرگ، که برای انسان فکر کردن به مرگ به دلیل ترس، غم و دردهایی که ایجاد میکند، باعث ازبین رفتن فکر زایندهی او میشود. باعث فراموش کردن داشتههای در دسترس و غافل شدن از آنها میشود.
ذهنی که دائم به مرگ فکر میکند دچار هراس از آن میشود و از زندگی و شیوهای که او را خوشبخت میسازد دور میکند. پس آنجا که کسی به مرگ فکر نمیکند، (در اینجا اپیکور) ذهن آزاد و رهایی دارد که زاینده عمل میکند و میتواند در مسیر هدف و خواستهی خودش که او را خوشبخت و شاد میسازد قدم بر دارد.
آنجا که فکر به مرگ و درد و رنج حاصل از آن وجود داشته باشد، فراموشی و غافلی از فرصتهای در دسترس را به بار میآورد. در این شرایط یک ذهن آزاد و رها و پویا نمیتواند حضور فعال داشته باشد. چون این دو، نقطهی مقابل یکدیگر هستند.
پس تا وقتی ذهنی آزاد، زاینده و پویا داشته باشی، که توان استفاده از داشتهها و فرصتها را در هرلحظه در خود داشته باشد، دیگر هراسی از مردن نخواهی داشت؛ چون خیال آرامی خواهی داشت به این دلیل که از تمام (بیشتر) لحظههای عمرت استفاده بردهای!
از پاسخی که یافته بودم، راضی بودم. اما حتی اگر نتیجهی بدست آمده درست نبود، ذهن من از این یافتهی جدید، تحلیل انجام شده، تفسیری که داشت و زمانی که برای رسیدن به پاسخ در حال تفکر صرف کرده بود، دچار رهایی و زایندگی شده بود. در نهایت زوایای تاریکش روشنتر شده و گامی رو به جلو برداشته بود.
نگاشته شده در • ۱۴۰۰-۱۱-۰۶
اشتراک بگذارید
عالی بود مهساجون در باره ترس از مرگ که نوشتی.
ممنونم از همراهی و نگاه ارزشمند شما دوست عزیزم
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.