برادرم به گوشیام زنگ زد و گفت ساعت کلاس دخترش را فراموش کرده و هنوز نرفته دنبالش. گفت الان سرکارم و دیر میشود تا به بارون برسم. ظاهرن بارون کلاسش تمام شده و جلوی باشگاه منتظر ایستاده. وقتی از پدرش خبری نشده شمارهاش را به منشی باشگاه داده تا با او تماس بگیرد و خبر دهد که بیرون باشگاه منتظر او ایستاده است.
از من خواست بروم و دخترش را از باشگاه بردارم و به خانه بیاورم. اگر یک روز عادی بود لعنت میفرستادم و توی دلم به عالم و آدم بدوبیراه میگفتم. اما از آن روزها بود که یک ربع زودتر از روزهای قبل بیدار شده بودم. بعد از ظهر به پیادهروی رفته بودم. زیر آفتاب ملایم عصرگاهی نشسته بودم و دقایقی تنم را به رخوت گرمایش سپرده بودم. بعد باد سرد به سروکلهام خورده بود و تا رسیدن به یک مکان ایمن از باد توی خودم جمع شده بودم. موقع رسیدن به خانه مقداری شیر گرم کرده بودم و آماده پشت میز نشسته بودم تا چیزکی بنویسم. اینجور وقتها سرحال سرحالم و اگر از من بخواهند کوهی را هم جابهجا کنم با انرژی تمام سراغ این کار میروم.
یه عکس یادگاری از عمه و بارون
اشتراک بگذارید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.