پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

آیین پیاده‌روی در یک بعد از ظهر زمستانی

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من, یادداشت روزانه
  • اسفند ۱۵, ۱۴۰۲
  • ۱۵:۴۶

در این یادداشت هیچ حادثه‌ی مهمی رخ نمی‌دهد. در این جهان ناپایدار قصد دارم با اشتراک آیین پیاده‌روی خودم در یک بعد از ظهر زمستان حاشیه‌ای از آسایش، ثبات و لذتم را با شما شریک شوم.

 

پیاده‌روی را در بعد از ظهرهای زمستان دوست دارم. وقتی خورشید به آخرین ساعت‌های تابش خود رسیده است. موقعی که لابلای چند ابر تکه‌پاره اشعه‌هایش روی زمین می‌تابد. گرمای کم‌جانی که با ملایمت روی پوست دست و صورتم می‌نشیند حالم را جا می‌آورد. وقتی هوا هنوز آنقدر سرد نشده که آدم لرزش بگیرد. سرمایی که با حرارت گاه‌وبی‌گاه خورشید آزار دهنده نیست. حس لحظه‌ای را دارد که یک لیوان چای گرم وسط سرمای زمستان می‌نوشم یا بعد از آنکه خیس باران شده‌ام کنار بخاری می‌نشینم و خودم را گرم کنم. همین‌قدر شیرین و دلچسب.

مردم هنوز از خانه بیرون نیامده‌اند. یا در حال چرت بعد از ظهری هستند یا سرکار. خیابان‌ها از رفت و آمد و گرفتاری‌های مردم شلوغ نشده. آرامشی که بر همه‌جا حاکم است، گاهی با صدای عبور تک‌وتوک ماشینی یا با بال زدن و آواز پرنده‌ای روی درخت‌ها بهم می‌خورد. تعداد کمی عابر را در خیابان می‌بینم که انگار آن‌ها هم مثل من به هوای همین سکوت و خلوتی بیرون آمده‌اند. آنان هم مثل من پیاده‌روی و بیرون بودن در این وقت روز را دوست دارند. مثل بعضی موجودات که شب‌زی هستند ما در بعد از ظهرهای سرد زمستان زندگی می‌کنیم. وقتی باد آهسته می‌وزد و نمی‌گذارد نور خورشید که حالا چند لحظه‌ای است به طور ثابت می‌تابد مثل ذره‌بین آدم رابسوزاند. خنکی دلنشینی روی پوست به جریان می‌اندازد. لرزی روی بدنم می‌نشیند، توی خودم جمع می‌شوم و در اعماق قلبم احساس می‌کنم اینجا هنوز هم کسی هست که می‌تواند در مواقع لزوم یا همیشه پشت و پناه باشد.

دوست دارم خورشید را نگاه کنم که چطور به پشت کوه می‌رود و آهسته‌آهسته غروب می‌کند. دوست دارم به هوای خاکستری و ابری آسمان خیره شوم و بوی رطوبت هوا را همراه با اکسیژنی که از درخت‌های اطراف پیاده‌راه در اطراف آکنده شده است به ریه‌ام بکشم. کوهی که خورشید پشت آن از دیده پنهان شده رفته‌رفته گرفته و رازآلود می‌شود. خورشید دیگر در آسمان نیست اما هنوز هوا روشن است. سوز و سرما با سرعت بیشتری زمین را احاطه می‌کند. آدم‌ها تک‌وتوک از خانه بیرون می‌زنند. من نیز در راه خانه قدم می‌زنم و خودم را لای کت بلند و شال پشمی‌ام پیچانده‌‌ام تا از وزش باد و سرما در امان بمانم. آخرین قدم‌ها را که به سمت خانه برمی‌دارم احساس کودکی را دارم که بعد از بازی و شیطنت با تنی خسته به دامن مادر پناه برده است. دست‌هایی که از سرما نمی‌تواند کلید را توی در بیندازد. بالا رفتن از پله‌ها، کندن کفش و لباس‌ها و پوشیدن لباس‌های گرم و راحت. شستن دست یخ‌زده زیر شیر آب گرم. ریختن آب توی کتری برقی در حالی که نوک بینی‌ام یخ زده و از سرما قرمز شده. صدای گرم شدن و قل زدن آب توی کتری. لحظات انتظار که روی مبل می‌نشینم تا چای دم کشیده و آماده شود. پیچیدن عطر چای توی خانه و آب شدن یخ دست‌ها توی داغی لیوان. آرامشی که بعد از پیاده‌روی در یک بعد از ظهر زمستان می‌گیرم فوق‌العاده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » آیین پیاده‌روی در یک بعد از ظهر زمستانی

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.