این جستار کوتاه پاسخی است به دوستانی که وقتی خودم را به عنوان یک نویسنده به آنان معرفی میکنم از من میپرسند: «کتابی هم چاپ کردهای؟»
وقتی رمانهای کلاسیک را از نویسندگان بزرگی مثل: داستایوفسکی، مارکز، تولستوی، استاندال و… میخواندم، متوجه شدم که یک نکته در همگی آنها مشترک است؛ ماندگاری.
به این کتابها نگاه کنید. در چه دورهای از تاریخ نوشته شدهاند؟ سالها پیش، اما هرکدام تازگی، گیرایی، جذابیت و زیبایی اولیهی خود را دربر دارد. چنانکه به جرات میتوان گفت قرنها هم بگذرد این تازگی و گیرایی که سرمنشا آن قدرت قلم و هنروری نویسندهی آن بوده، به قوت خود همچنان باقی خواهد ماند.
همیشه این پرسشها را در سر داشتهام:
- که چرا بعضی نویسندگان رمانهایشان به گونهای در تاریخ ماندگار میشود که قرنها پس از مرگشان هم این کتاب همچنان یک مرجع برای نوآموختگان دنیای نویسندگی و یک شاهکار برای علاقهمندان به خواندن رمان و داستان است.
- چرا بعضی کتابها را میشود فیلمهایی از آن ساخت، که در دنیای سینما و کارنامهی حرفهای کارگردانان، درخشان و ابدی باشند.
- کتابهایی که هربار بعد از خواندنش آرزو میکردم ای کاش حافظهام فراموشی میگرفت و یکبار دیگر تجربهی اولینبار خواندن آن برایم تکرار میشد. بارها و بارها آن را میخوانم و هیچگاه از دوباره خواندنش احساس خستگی و کسالت نمیکنم.
- چرا بعضی کتابها این احساس را در من برمیانگیزند که انگار نویسنده کتاب را برای من نوشته و این کتاب مثل آهنربا من را آنگونه مجذوب خود میکند که برای لحظهای نمیتوانم رهایش کنم. و بعضی دیگر از هر زاویه که به آنها نگاه میکنم ارزش ثانیهای وقت گذاشتن را هم ندارد.
من پاسخ این سوالهایم را تنها در یک کلمه یافتم: «پختگی.»
تابهحال مراحل ساختن یک ساختمان یا خانه را از نزدیک دیدهاید؟ من در کودکی دیدهام. هفت سالم بود که پدرم یک بنا را آورد تا خانهی جدیدمان را بسازد. قرار بود خانه را از آجر بسازیم. مراحل ساخت یک آجر را از نزدیک دیدهاید؟ من هم ندیدهام. ولی در کودکی با انواع آجرهای مختلفی آشنا شدم.
یکی از آن نمونهها که قرار بود در ساخت دیوار خانه بهکار برود شکل مستطیلی صاف و مسطحی داشت، هیچ حفرهای درونش نداشت و به راحتی شکسته نمیشد. آنقدر سنگین بود که وقتی یکبار یکی از آنها از ارتفاع نیممتری روی پایم افتاد ناخن پایم در رفت.
برادربزرگم که در ساختن خانه نقش زیادی داشت، برایم توضیح داد که این آجر در کورهی آجر پزی ساخته شده و چنان حرارتی به خود دیده و فشرده شده که تاب تحمل وزن بالا را داشته باشد. تا بتواند در مصالح ساختمانی بهکار برود و تحمل وزن دیوار، سقف و… را در طی سالها داشته باشد.
بعد از آن روز هربار که میخواستم مثالی از پختگی کامل بزنم آجر را برای بیان مفهوم مورد نظرم بکار میبردم.
کتابهای خوب را که به طور مداوم بخوانی، یک چیز برایت مستدل میشود که این کتابها هیچگاه نیاز به بازنویسی دوباره ندارند. در همه چیز کامل و دقیقاند.
قصد خود بزرگبینی یا خوش خیال بودن را ندارم. اما تصمیم ندارم رمانی بنویسم، به دست چاپ برسانم و چند سال بعد حین دوباره خواندن آن به خودم بگویم، میشد اینجا را بهتر نوشت. یا کاش میشد این قسمت را اصلاح و بازنویسی کرد.
بنابراین واهمهای از نوشتن رمان و نگه داشتن آن در یک پوشه در گوشهای از لپتاپم را ندارم. مینویسم و پس از مدت زمانی دوباره به سراغ آن برمیگردم و با خیال راحت آموختههایم را در مرحلهی بازنویسی بر روی رمانم پیاده میکنم. این کار را تا زمانی ادامه میدهم که بدانم این داستان دیگر جای پختهتر شدن را ندارد. مثل همان آجر پخته شده در کوره آجرپزی.
این موضوع نوشتن و در پستو نگه داشتن آن من را یاد خورشتهای مادرم میاندازد، بخصوص قورمهسبزی که همیشه حواسش هست خوب جا بیفتد و به اندازه بپزد. در نویسندگی هم همین است هر نوشته را باید حواست باشد که خوب و بهاندازه بپزد.
اگر برای چاپ کتاب عجله به خرج بدهم عاقبت کتابهایم میشود مثل قورمهسبزی جا نیفتادهای که هیچکس حتا حاضر نیست به آن لب بزند.
چاپ کتاب میتواند لذتبخش باشد، برای نویسنده اعتبارکی هم بیاورد که فلانی را ببین هفتمین کتابش را هم به چاپ رساند. به تبع حتمن کسی که توانایی هزینهی چاپ چندین کتاب را دارد توانایی راه انداختن یک موج تبلیغات بازاریابی بزرگ را هم دارد که بتواند در بازار فروش کتاب جایگاه ردیف اول را از آن خود کند.
اما این موج قدرقدرت بازاریابی که معلوم هم نیست از کجا سرچشمه میگیرد، به تنها چیزی که اهمیت نمیدهد ارزش محتوایی کتاب به چاپ رسیده است.
مثل دریایی که هیچ وقت آرام نمیگیرد موج پشت موج، یا بهتر بگویم کتاب پشت کتاب چاپ و روانهی بازار فروش میکند. هر موجی که برای فروش یک کتاب راه میافتد، موج قبلی را که برای فروش کتابی دیگر به راه افتاده بود، در خود میبلعد و در نهایت خودش هم به این سرنوشت دچار میشود و این چرخه همچنان ادامه مییابد.
گاهی که مشغول خواندن کتابهای بینظیری از نویسندگان خارجی میشوم، با خودم میگویم کاش کتابهایی از نویسندگان ایرانی هم بود که به قدر این کتابها لذت خواندن و دوباره خواندن را در خود داشت.
گاهی دلم هوس خواندن یک رمان با حالوهوای ایران را میکند که بعد از خواندنش ساعتها غرق آن باشم. اما بجز معدود نویسندگانی از گذشته و کمتر نویسندگانی در عصر معاصر ندیدهام کسی چیزی بنویسد که ارزش زمان گذاشتن بر روی آن را داشته باشد.
اینکه به صف نویسندگانی بپیوندم که مثل ریگ بیابان فراوان شدهاند و بجز هدر دادن وقت خواننده نتیجهی دیگری از نوشتههایشان حاصل نمیشود، خیانت بزرگی است که در ابتدا به خودم و سپس به مردمانم و تاریخ کشورم کردهام.
کتابهایی ویترینی که آمدهاند تا بازار فروش را گرم نگه دارند و خواننده را سرگرم کنند به رنگ و لعابی که اگر یک کپی ناشیانه نباشد از نویسندهای که تنها هنر داستان آبکیاش بازاری بودن آن است، در خوشبینانهترین حالت داستانی است اثر گرفته از رمانهای خارجی اما سراسر خامی است و بیمایگی.
من آموختهام اگر میخواهم نویسنده شوم، با خواندن آثار قوی از نویسندگان پرمایه بیشتر بیاموزم که چگونه بهتر بنویسم. البته نه آن دسته از نویسندگانی که تنها اسم و رسمی با ضرب و زور تبلیغات از آنان مانده، بلکه نویسندگانی که حتا گاهی در گمنامی باقی ماندهاند اما آثارشان حرفها برای گفتن دارد.
و سالها باید آموخت، تمرین نوشتن کرد و دوباره آموخت تا به مرحلهی پختگی در آثار رسید. مثل آجر در کورهی نوشتن چنان باید حرارت ببینی که وقتی اثری خلق میکنی سراسر نوآوری، نبوغ، خلاقیت، تازگی، گیرایی و… باشد که بتوان گفت بله این اثر دقیق و کامل است.
در نهایت، این پختگی است که به آثار ارزش زمان گذاشتن بر روی آنها را میدهد و یک اثر را ماندگار میسازد.
اثری که چیزی به خوانندهی خود بیفزاید. حتا اگر سالها از نوشتن آن گذشته باشد. و چگونه اثری میتواند در طی سالها از تازگی نیفتد؟ مگر آنکه نویسنده بر روی آن سالها زمان و انرژی گذاشته باشد و قربانی اسم و رسم و اعتبارکهای وسوسه انگیز کتابهای بازاری نکرده باشد و آن را هنوز از مرحلهی آزادنویسی گذر نکرده وارد مرحلهی چاپ نکند.