راستی تو میدانستی زندگی کردن، درد دارد؟ زندگی با همه شور و شیرنیاش گاهی سخت نفرتآور و تا حدودی ناممکن میشود. آن وقتی که درد با سماجت در زندگی آدم تکرار میشود. به قدری که آدم را به ورطه جنون میکشاند. آن زمان که یاس و رنج آدمی را در خودش میبلعد، زمانی که روح انسانی بشری ازهم گسیخته میشود، آن زمان که آدمی آشفته و رسوا دور از شط خروشانی که پیوسته در راه آن قدم برمیداشته بر ساحلی دیگر ایستاده و در ملال و تباهی خود غرق میشود. همان زمان از زندگی سخت بیزار میشود.
آن هنگامی که درمییابد تمام حقیقت جهان همین است که هست تازه پیمیبرد که چه خیال زشتی بود اینکه زندگی را بیش از آن اندازه که لایق باشد زیبا میپنداشت.
از نگاه من زندگی کمدی درخشانی است که سراسر طنز تلخگونه است و همین آدمها را وامیدارد تا به اشتباه مصرانه همه چیزش را سفت و سخت جدی بگیرند. فرار از بار حقیقتی که آدمی توان تحملش را ندارد. بشریت را به این جا میکشاند تا زمانی که در ظلمت مطلق فرورفته است و تاریکی تمام جهانش را در تسخیر خود درآورده است، هنگامی که دیگر دیوانگی هم چارهساز نیست، تنها آن زمان به جهل خویش پیببرد.
زمانی که آدم از درد بیپایان و رنج بیحاصل سست و واریخته و منگ میشود و آثار رنج و پریشانی بر او هویدا. زمانی که از درد میخواهد فریاد بکشد و با دندان دنیا را ازهم تکهپاره کند و میبیند که کاری از دستش برنمیآید تا دمی حتا کوتاه برای تسکین دل خودش هم شده کاری کند، وقتی به عجز خود در برآورده ساختن کوچکترین خواهش دل خودش واقف میشود، آن لحظه که در ضعف و سستی تاریکی بر روح او چیره میشود، میخواهد از شدت این رنج که بر او فائق شده بمیرد، اما حتا مرگ هم او را سزاور به آغوش کشیدن نمیبیند. تازه آن زمان است که درمییابد، درد چگونه به زندگی آدمی معنی خواهد داد.
در گوشهی تنهایی خویش نشستهام. نه دستی، نه دوستی، نه شانهای نه تکیهگاهی، به هرسو نگاه میکنم، برهوت است و سیاهی. درد میکشم و کاری برای خودم از دستم برنمیآید. مرگ هم پس میزند مرا. از مرگ رانده و در راه زندگی واماندهام.
هرشب خواب میبینم. خوابهایی که بعضیشان را دوست داشتم در واقعیت ببینم. به قول استادی و تو هرقدر رویا داری همانقدر زندگی را نداری. پریدن از جهل رویا به آگاهی حقیقت قطعن دست و پایم را میشکند اگر که گردنم را نه. دستانم به لرزش افتادهاند. قلبم در تپشش مردد مانده. آب دهانم را به سختی قورت میدهم. نفسم سخت و سنگین به عمق ریه کشیده میشود. سرم گیج و منگ و چشمانم در انتظار ترکیدن بغضم، آسمان شهر آفتابی است اما هوای دل من بس ابری و نمناک مانده. فریاد میزنم. لبانم خاموش. رنگ چشمانم تیره. پاهایم سست. قلبم بین تپیدن و ایستادن مردد مانده از درد تیر میکشد. غم نیست این که در دلم خانه گزیده. درد بیپایانی است. راهی به پرتگاه. ایستادهام بر لبهی آسمان. پر میگشایم. پر پرواز؟ نه، بالهایم شکسته. جیغ میکشم اما خاموشم. درد هم من را نمیفهمد. مرگ هم من را نمیخواهد. زندگی جوابم کرده. مثال فلاکت محضم. اوج دردماندگی و درماندگی. آواز میخوانم. کسی سکوتم را نمیشنود. از دهانم خون میچکد. من نگفتهام زندگی زیبا نیست. من گریه کردم که چرا سهم من از زندگی زیبایی نیست. بعد فهمیدم معلوم نیست اینکه میگویند زیباست آیا واقعن میتواند معنی زیبایی باشد. تشخیص زیبایی از زشتی آسان نیست. به راستی درد چه زیباست. اگر تنها سهم تو از جهان این باشد، ناگزیر درد هم زیبا میشود. ناگزیر. چرا که زیبایی اگر که به خود غره شود، از خودراضی و نفرتانگیز میشود.
اشتراک بگذارید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.