پشت یک میز سنگی که طرح سیاه و سفید شطرنج روی آن نقش بسته بود، نشسته بودم. درختهای سربهفلک کشیده محاصرهام کرده بودند. تلالوهای واپسین خورشید از میان شاخ و برگان به بیرون سرک میکشیدند.
به صندلی خالی روبهرویم زل زده بودم، که همین چند لحظه پیش پسر جوانی با قد کشیده و شانههای استوارش روی آن نشسته بود. نگاهش به رنگ خورشید بود و از روشنی میدرخشید. لبخند روی لبهایش بود. نقش دورنمای آیندهای که در سرش میپروراند را میشد از نگاهش خواند.
تصویر لحظهای که از او خواستم برای همیشه از زندگیام برود، مدام جلوی چشمم تکرار میشد. آن لحظهای که همهی تلاشش را میکرد تا خمیدگی نشسته بر پشتش را از چشمم پنهان کند. روشنی نگاهش را به وضوح دیدم که ابر تیرهای رویش را پوشاند. طرح لبخندش، آنچنان سریع از لبانش رفت که با خودم خیال کردم دیگر هرگز آن طرح به لبانش برنخواهد گشت. لحظهی رفتنش بهجز سکوتی که پشت آن غمش را پنهان کرده بود، چیز دیگری ازمن برنداشت که با خود ببرد.
،،
__________________________________________
هوای گرفته و سردِ واپسین درون پارک، نفس کشیدن را برایم سخت میکرد. از جایم بلند شدم تا خیابانها را به مقصد خانه پیاده طی کنم. خورشید هنوز غروب نکرده بود، ولی هوا داشت رو به تاریکی میرفت. خیابانها در سیاهی فرو رفته بودند و خلوتیشان دل را به هراس میانداخت. اما من از تاریکی خیابانها، از تنهاییام، نمیترسیدم. مطمئن بودم خورشید یکجایی آن بیرون هنوز هست.
،،
__________________________________________
همچنان روبه جلو پیش میرفتم. دست باد محکم و پیدرپی به صورتم سیلی مینواخت. نه این باد نبود، دست روزگار بود. سردی و گزندگی دستانش را خوب میشناختم. خواستم صورتم را بپوشانم، اما با خودم گفتم: 《مگه نه این که آدمی صورتش رو با سیلی سرخ نگه میداره که بتونه درد رو دوام بیاره. پس بذار هرچی میتونه این روزگار برمن بتازونه.》
،،
___________________________________________
بارانکی، نم نم شروع به باریدن گرفته بود. به مقصد خانه، آهسته و بیحواس در خیابانها قدم میزدم. یادم به بچگیهایم افتاد، آن وقتهایی که زمین میخوردم، بلافاصله از جایم بلند میشدم و پی بازیام را میگرفتم. اما همین که شب میشد و به خانه میرسیدم، از درد به خودم میپیچیدم و مادرم میگفت: 《وقتی زمین میخوری، اولش داغی و درد رو احساس نمیکنی، تازه بعدشه که درد اصلی شروع میشه.》
،،
_________________________________________
قطرههای باران همچنان پشت سرهم صورتم را بوسه باران میکردند. دستی به صورتم کشیدم. آه! باران نبود، این من بودم که میباریدم. داغی اشکهایم را احساس نمیکردم. بدنم یخ بسته بود. خون در رگهایم از جریان و شتاب افتاده بود و کرختی بدنم را احساس میکردم. تبی روی استخوانهایم نشسته بود و از درون میسوزاندم.
،،
__________________________________________
نکند این همان آتشی باشد که به جان زندگی آن مرد زدهام و حالا دارد به جان خودم میافتد و من را از درون میسوزاند! آخ آن مرد، بهکل او را فراموش کرده بودم. هم او که زمانی لیلیوار در میان بازوانش آرمیده بودم، جهان را با او زیباتر از دیروزم دیده بودم و امروز درهم شکسته بودمش تا جان خودم را از حصار عشق او به امان ببرم. من به چشم خودم لحظهی شکستن دلی را دیدم که روزی برایش دلدل میزدم، دیدم که چطور با بیمهری من ترک برداشت و در چشم برهم زدنی روی زمین افتاد و شکست.
،،
__________________________________________
چرا من عذاب وجدان ندارم! نکند که دلم بیرحم و از سنگ شده باشد؟ نه، نه اینطور نیست. من برای نجات هردویمان از باتلاقی که با سر توی آن فرو رفته بودیم، رشتهی این تعلق چرکین را پاره کردم. دل شکستم، دل سوزاندم. من اگر آنجا در آن رابطهای که دور باطل بود میماندم، خفه میشدم. گلویم از فریادهای نکشیدهام پاره میشد. نه، من آدم ماندن و سوختن به پای مردی که سنت و جهل و تعصبش را در شیشهی عشق میریخت و به رگ و پیام تزریق میکرد نبودم. اگر در آغوش پر حرارت او میماندم به قطع تا ابد چون گنجشکی اسیر قفس بازوانش میماندم. من باید خودم را از آن منجلاب، از آن گرداب بیرون میکشیدم.
،،
__________________________________________
هنوز به خانه نرسیده بودم، ولی آنقدر بزرگ شده بودم که به جای پناه بردن به خانه و انداختن بار غصههایم به دوش دیگری، زیر باران بیامان در کوچه پس کوچههای شهر با تنهایی خودم قدم بزنم و برای دردهایم لالایی بخوانم و آهسته بخوابانمشان تا که زخمم تیمار و دردم آرام بگیرد. آن وقت است که من به خانه خواهم رسید.
،،
___________________________________________
لحظهی پرواز برای پرندهی قفسی که وابستهی میلههای زندانش شده، سخت و دردناک است، می دانم. اما همین که طعم شیرین پرواز بر پهنهی آبی آسمان را بچشد آزادی را حق مسلم خودش میداند. و پرواز در اوج آزادی حق مسلمی بود که من باید به آن می رسیدم.
• ۱۴۰۰-۱۰-۲۹