
نمیدانم خاطراتم از چه سنی شروع به ثبت و ماندگاری در ذهنم کردهاند. خاطراتی از سالهای اول زندگیام حتی تا قبل از شش سالگیام را خوب به یاد دارم اما نمیدانم در آن زمان دقیقا یا حدودا چند ساله بودهام. آن زمانها هرکس که من را گوشهای گیر میانداخت و گوشه لپم را میکشید و بیاجازه بوسهای بر روی گونهام میزد و من را سوالپیچ میکرد که همهی اسرار خانوادهام را برایش روی دایره بیرون بریزم، این سوال پرتکرار را از من میپرسید:
《چند سالته؟》
و من همیشه یک پاسخ داشتم:
《نمی دانم!》
مطمئنم آن زمان به مدرسه نمیرفتم، اما آنقدرهم بزرگ نبودم که سن خودم را بدانم. اصلا در آن برهه از کودکی مساله ذهنی من دانستن سنم و پاسخ اینگونه سوالها نبود.
اما جدا از همه اینها، حالا خاطراتی محو را از آن زمان به یاد دارم؛ خیلی کمسنوسال بودم گاهی از گوشهی ایوان خانهمان یا گاهی از اتاق کوچک ته ایوان، صدای زمزمهی شاهنامهخوانی پدربزرگم توی گوشم طنین میانداخت. شبهایی را به یاد دارم که پدربزرگ برای من و خواهر و برادرهایم از شاهنامه قصهها میسراید و من آن شبها را از هرشب دیگری در زندگیام بیشتر دوست داشتم. این از عزیزترین و برجستهترین خاطراتی است که دارم و اگر روزی امکانش را داشته باشم به گذشته بروم، من انتخاب میکنم که به آن روزها بازگردم، به زمانی که اوج احساس خوشبختیام بود و دلیلی بر میل تجربهی دوبارهی آن احساس رضایت و شادی، آن هم در روزهایی که نبودنها و جاهای خالی عزیزانم در زندگیام اثری دردمندانه از خودش بهجا گذاشته است.
آن زمان در روستای کوچک و کم جمعیتی زندگی میکردم. دایره افرادی که میشناختمشان کم بود. دایره افرادی که من میشناختم و در روستا زندگی میکردند هم از آن کمتر بود و دایره آنهایی که میشناختم و بچههای همسنوسال من داشتند از دسته اول هم کمتر بود. در این دایره در دایرهها، دایره بچههایی که حاضر به همبازی شدن با من بودند به زیر صفر میرسید.
نمیدانستم این که من از همبازی شدن با بقیه بچهها به خواست خودشان محروم میشدم اسمش طرد شدن است و نمیدانستم علت این رانده شدن در چیست و کسی هم برایم توضیحی نمیداد. از قوهی درک خودم هم خارج بود که بتوانم استنباط یا استدلال کنم و دلایل منطقی آن را بیابم. پس تن به تنهایی ناخواستهام دادم. تنهایی که زمینهساز خیلی از فرصتها، محدودیتها، اتفاقات پر از هیجان و حتی ناملایمتهای بسیاری برای من شد.
کمکم تنهایی، تفاوت من را با بقیه بچهها آشکار میساخت. بالا رفتن از درخت، بدون نرده از پشتبام پایین آمدن، فوتبال بازی کردن، به تنهایی کوه و دشت را زیر پا گذاشتن، رفتن پی ماجراجوییهایی که حتی برای پسرها هم ممنوع بود چه رسد برای دختری کم سن در یک روستای کوچک!
تمایل به بازیهای عجیب و متفاوت من را از همسنوسال های خودم متمایز میساخت و از فرصت همبازی شدن با آنها محرومم میکرد. اما این دلایل هرگز باعث نشد که من دست از خودم بودن بردارم.
یکی از آن بازیها این بود که چادر نماز گلگلیام را روی شانهام میانداختم و کلاه زنبورداری پدرم را روی سرم میگذاشتم و دستکشهای سفید چندسایز بزرگترش را تا نزدیکیهای بازوانم بالا میکشیدم و سوار سهچرخهام میشدم و اسب فلکناز را و گاه رخش رستم را هی میکردم و با یک تکه چوب که بعدها پدرم با یک شمشیر پلاستیکی آن را عوض کرد به جنگ لشکریان دشمن میرفتم. کمکم بچهها و حتی در کنار آنها بزرگترها هم به عقل من شک میکردند و با دیدهی تعجب و با نگاهی که حاکی از موجودی ناشناخته بودنم داشت به من مینگریستند. گاه با تمسخر و استهزا من را از خود میراندند. گاه چون مَگسان به دور شیرینی به بهای خوراکی و اسباببازیهایم با من همبازی میشدند، اما این سلام گرگ بجز درد و رنج چیز دیگری برایم همراه نداشت.
در این میان تعداد آدمهایی که حسوحالم را میفهمیدند به یکی دو نفر بیشتر نمیرسید. هرچند همین دو نفر برای جرات گرفتن من برای ادامه دادن خیالپردازیهایم کافی بود. آنقدر که بیپروا شوم و افکارم را از خیالم به قلمم و از قلمم به روی دفترم جاری کنم.
تنها رفیق و همبازی من، تنها ماوا و پناه من در برابر هجوم آدمهایی که از تفاوت من در هراس بودند، دفترها و قلم و کاغذهایم بودند، که بیپیرایه از جان مایه میگذاشتند برای آرام کردن طوفان درونم.
آنقدر به نوشتن خو کرده بودم که دفتر برای نوشتن کم میآوردم، هرجا دستم میرسید مینوشتم؛ توی دفترهای مشقم، روی جلد و حتی گوشهگوشهی کتابهایم، هرجا را نگاه میکردی ردی از نوشتههای من بود. کمکم به نوشتن روی در و دیوار و سنگ و چوب روی میآوردم. اگر امکانش را داشتم تمام دنیا را با نوشتههایم پر میکردم.
هرچه که مینوشتم بیشتر و بیشتر بر آرامش و اعتمادبنفسم میافزود. نوشتن به افکارم نظم میبخشید، به من تمرکز میداد، من را با خودم بیشتر آشنا میکرد. اگر از اتفاقاتی، حرفهایی یا از کسانی ناراحت شده، رنجیده و یا اذیت شده بودم به نوشتن روی میآوردم. نوشتن مثل رودی دنیای تیره درونم را زلال میکرد، غمهایم را میشست و با خود میبرد. با اطمینان و بدون خودسانسوری هرچه به ذهنم میرسید را مینوشتم زیرا دفتر و قلم و کاغذهایم نه مسخرهام میکردند، نه از میانشان طرد میشدم و نه آنکه حرفهایم برایشان غیر قابل فهم بود.
از نوشتن شعر هم خوشم میآمد، کلمات را پشتهم جفتوجور میکردم و احساساتم را در قالب کلمات درهمریخته روی کاغذ با عنوان شعر میپراکندم. باقافیه و بیقافیه، شعر آزاد و سپید یا با وزن و بیوزن هرچه بیشتر مینوشتم، بیشتر احساس آزادی و رهایی میکردم. کافی بود قلمم را به دست بگیرم و بنویسم. کلمات خودشان پشتهم در ذهنم ردیف میشدند و روی کاغذ مثل رودی روان میشدند و من از اینکار احساس قدرت میکردم.
من ملکهی دنیای اشعار بودم، به کلمات دستور میدادم که در چه قالبی و در کجای متن جای بگیرند. بازی لذتبخشی بود، جای فعل و فاعل و مفعول را تغییر میدادم. از کلمات ثقل و سنگینی که گاه معنای آنها را حسی درک کرده بودم یا خیال میکردم درک کردهام استفاده میکردم و احساس قدرتمند بودن پیدا میکردم.
این تمایز من با هم سن و سالهایم به من حس برتری میبخشید و همیشه احترام بزرگترها را برایم به ارمغان میآورد. البته نه همهی بزرگترها، افراد خاص و معدودی که به من نگاه ویژهای داشتند. مثل دبیرادبیاتمان، اینکه بلد بودم اشعار را قبل از تدریس او بدون تمرین قبلی از رویشان بخوانم و مفهوم شعر را به زبان خودم بیان کنم برایش تحسین برانگیز بود و به من احساس باور درونی بیشتری نسبت به خودم، توانایی نوشتنم و متفاوت بودنم میبخشید.
آنقدر درون دنیای نوشتن غرق بودم که با دنیای بیرون فاصله زیادی پیدا کرده بودم. در هرجمعی حرف نمیزدم. به هر حرفی علاقه نشان نمیدادم. از آدمهایی که با کمک نوشتن فهمیده بودم از آنها بیزارم دوری میکردم.
گاهی آدم ها جوری به دنیای من حملهور میشدند که از پناه ضربههای آنها، به نوشتههای روانشناسانه، فلسفی و آموزشی روی میآوردم. تجزیه و تحلیل میکردم. مفهومها رو جستجو میکردم، به دنبال علتها میگشتم. زیر سوال میبردم. قانع نمیشدم. جوابی منطقیتر و پذیرفتنیتر میخواستم.
گاه برای آرام ساختن طوفان درونم برای خودم نامه مینوشتم. درون نامهها خودم را تسلی میدادم. آنقدر تنها بودم و تنهایی داشتم و گوش امن شنوایی نداشتم، آنقدر از حرف زدن با بقیه زخم خورده و ترس خورده بودم که تا ته دنیا حرف داشتم برای نوشتن و نوشتن.
آنقدر در دنیای خودم غرق بودم که کمکم آدمها از نوشتنم، از سکوتم، ناراضی میشدند و روی آن برچسب گوشهگیری و انزوا میزدند. مدام تلاش میکردند تا به هر حربهای متوسل شوند و من را از دنیای خودم بیرون بکشند. دنیایی که برای آنها قابل درک و مورد تاییدشان نبود. چیزی که خودشان مسبب بودند اما نمیتوانستند این واقعیت انکار نشدنی را بپذیرند.
کنجکاوی و عطش ورود به دنیای من آنها را وامیداشت تا در قالب خانواده، دوست، همکلاسی، هم اتاقی، آشنا، رهگذر و… به حریم خصوصی نوشتههایم که گاه احساسی و گاه خاطرهای و گاهی گلایهای بودند، دستبرد بزنند و در اعماق خصوصیترین مکانهای روح و روان و زندگی من سرک بکشند. در کارهایم با برچسب دلسوزی و محبت دخالت کنند و به من، خواسته یا ناخواسته آزار برسانند. از آن زمان به بعد دفتر و قلمها و نوشتههایم، که تنها مامن من بودند، به ناامنترین مکان و اتفاق برایم بدل شدند و تبدیل به آتش جانم شدند.
این دستبرد زدن آنها به نوشتههایم باعث شده بود به خودشان اجازهی دخالت در شیوهی نوشتنم و انتقادهای تند و منفی نسبت به من را بدهند و این اتفاقات به سنگی بزرگ در جلوی راهم تبدیل شد. بعد از آن، هراس از نوشتن، هراس از مورد قضاوت و دخالت دیگران قرار گرفتن دستم را از نوشتن واگرفت. از دنیای دفتر و قلم و کاغذ و کلمات و نوشتن بیرون آمدم. در نگاه دیگران از گوشهگیریام خارج شده بودم. انزوایم را رها کرده و وارد دنیای دیگری شده بودم. دنیایی که مقبول آنها بود اما برای من بشدت ناشناخته، عجیب، ترسناک، فریبا، فتنهگر و بیرحم بود. به هر روشی بود خودم را از این دنیای ناشناخته به امان بردم، اما حال زندگیام خوب نبود. نمیدانستم این حال بد از کجا نشأت میگیرد و دلیلش چیست؟
سالهای زیادی با نوشتن غریبه بودم. تا آنکه بعد از دویدنهای زیاد در دنیایی که برای من نبود، خودم را آغاز راهی دیدم که سالها پیش رهایش کرده بودم. میدیدم من در جستجوی آینده در راهی که برای من نبود، آینده را گم کرده بودم. زمان را از دست داده بودم. خودم را به فراموشی سپرده بودم و بلاتکلیف و بدون هیچ آیندهای وسط باتلاقی بودم که با سر توی آن فرورفته بودم. توی این گیرودار بود که رانده شدهتر و طرد شدهتر از قبل، در گوشهی انزوای خودم، زمانی که وسط یک باتلاق عمیق بدون هیچ امیدی برای خارج شدن از آن، دست و پا میزدم تا راه نجاتی بیابم، یک خاطره از حال خوبِ روزگارِ قدیم، من را به نوشتن، دوباره وصل کرد و نوشتن تبدیل به طناب نجاتم از این باتلاق شد.
به طوری اتفاقی دفترچهی خاطرات دوران ابتداییام را در کتابخانهی قدیمی خانهمان، میان سیل عظیمی از کتابهای فراموش شده با رد عمیقی از گرد و خاک نشسته به روی جلد صورتیاش، پیدا کردم.
دستخط بچگیهایم تقریبا ناخوانا بود. خاطرهی یکی از روزهایی که از طرف مدرسه در باغ کوچکی که به باغچهی گردو معروف بود به اردو رفته بودیم را در آن نگاشته بودم. چیز زیادی از آن خاطره دستگیرم نشد، از ترس لو رفتن داستان متن را کاملا رمزی نوشته بودم و فقط خودِ نُهونیمسالهام میدانست چه در آن نگاشتهام.
با خواندن نوشتهام، خاطرهای محو از آن روز به یادم آمد؛ از آن روزهایی که من با نوشتن حال خوبی پیدا میکردم. خودم میشدم و بیهیچ هراسی خودم بودن را زندگی میکردم. دلم میخواست به آن روزها و به آن حال خوب برگردم.
مثل هر آدم دیگری که میخواهد به دوران کودکیاش برگردد زیرا شیرینترین دوران زندگیاش همان کودکیهایش است، من هم میخواستم به کودکیام برگردم. البته نه به این دلیل که شیرینترین دوران زندگیام کودکیام بود. بلکه به این دلیل که من در آن دوران کودکی در تلخ ترین روزهای خودم و در بدترین اتفاقات و شرایطی که به سر میبردم بلدم بودم چطور با نوشتن به حال خوب برسم؛ به خودم شجاعت پیروی از خواستههای خودم را بدهم و کورکورانه راهی را که با نقشه و ابزار از پیش تعیین شده دستم داده بودند و من را برای پیمایش آن آموزش میدادند و تشویقم میکردند در آن پاینهم را نپذیرم و راه خودم را بسازم و با جسارت دربرابر تمام سختیهای انتخابم ایستادگی کنم.
اما این برای من که نه، برای هیچ بشری امکان پذیر نیست که یکبار دیگر به کودکیاش بازگردد و زندگی را از نو زندگی کند.
اما برای من یک امکان دیگر بود که من را به گذشتهام برمیگرداند و از من همان دختربچه شجاع و مقاوم را میساخت و امکان من؛ نوشتن بود.
بازگشت به دنیای نوشتن آسان نبود. اوایل من و قلم و کاغذها باهم غریبی میکردیم. ولی، نه راهی غیر نوشتن داشتم، نه چارهای غیر آن! پس پای در راه نویسندگی نهادم و شروع به نوشتن کردم. حال خوب آن روزها اما به من بازنگشت! شوکه و متعجب بر جای مانده بودم. پس چه شد آن حال خوب؟ کو! کجاست!؟
یکباره خودم را در حالی دیدم که جستاری برای تمرین کلاس نویسندگیام در باب چرا میخواهم نویسنده شوم، مینویسم. پایان آزاد نویسی اولیهی متن، یخ من و قلم و کاغذ داشت آب میشد. تازه داشتم میفهمیدم چرا دارم مینویسم!
اینبار به این دلیل نمینویسم که با نوشتن تنها حالم خوب شود، اینبار می نویسم تا با نوشتن حال خوب ببخشم و نوشتههایم را نه در دفتر و کتابهایم مخفی کنم، بلکه با صدای بلند آنها را فریاد بزنم!
بله من آنقدر در این سالها سکوت کردهام که تا آخر دنیا حرف برای گفتن دارم. میخواهم گلایههایم را، احساسات جریحهدار شدهام و خاطرات دردمندانه و حتی دلنشینم را در گوش دنیا چون قصهی هزار و یک شب نجوا کنم. تا کسی اگر روزی به راهی که من رفتهام، رفته باشد بداند که تنها نیست. تا اگر کسی نگاهش به دنیا با دیگری تفاوتی داشته باشد حق متفاوت بودن و حق آزاد زیستن را داشته باشد. تا پرندگان کوچکی همچو من در کوچکترین روستاهای دنیا هم حق پرواز داشته باشند.
حالا من مینویسم تا خودم را به خودم بازگردانم. بعد از آن فریاد آزادیخواهم را با آوازی خوشخوان در گلوی کتابهایم بریزم و در رقص و سمفونی کلمات، دنیا را به جایی زیباتر برای زیستن بدل کنم.
امید آنکه قلمم در این راه، پاینده، مانا و توانا بُوَد.