_اجازه خانوم، میتونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟
زن سبزهروی کوتاهقدی از پشت میز اداری سرش را بالا میگیرد با نگاه به دنبال پرسش کنندهی سوال میگردد. چشمش به دانشآموز ردیف اول کنار دیوار میافتد که انگشت اشاره دستش را بالا گرفته و همانطور بیحرکت مانده است. همانطور با نگاهش خیره به او میماند. دانشآموز نگاهش را از چشمان زن میگیرد، لبخندی به صورتش میزند:
_اجازه خانوم، شما سختتون نیست اسمتون، پسرونه است؟
لبهای زن به نیملبخندی باز میشود. نگاهش که به صورت سرخ شدهی دختر میافتد لبهایش به لبخندی از هم باز میشود. چشمانش حالت شوخ و سرخوشانهای گرفته و بیپروا چشم در چشم دختران حاضر در کلاس به صورت تکتکشان لبخندی میزند. از جایش برمیخیزد در کلاس چرخی میزند و دوباره به روی صندلیاش مینشیند. یک پایش را روی پای دیگرش انداخته و به حالتی که انگار به شنیدن این پرسش عادت دارد دهانش را باز میکند، مکثی میکند و سپس به حرف میآید:
_بهش عادت کردم و حتا میتونم بگم دوستش دارم، اینو نمیشه در نظر نگرفت که پسرونه بودن اسمم بخشی از هویت من شده.
در حین ادای بخش دوم حرفش، از جایش بلند شده و در طول کلاس بیدلیل قدم میزند، پشتش را به کلاس میکند و گاهی رو به کلاس برمیگردد و با نگاهی تند و گذرا بقیه را از نظر میگذراند.
_خانوم میتونم بپرسم اصلن چرا اسمتون نیماست؟
زن به سمت دختر میچرخد و سپس با قدمهای شتابان پشت میزش میرود. برای لحظهای سرش را پایین میاندازد و بعد صورتش را نیمرخ به سمت دختر میچرخاند و به چهره گلانداختهاش نگاهی میاندازد:
_پدر من، پسر میخواست، من دختر شدم. اسمم رو نیما گذاشت و گفت دیگه بچه نمیخوام، از همین بچهام، پسری که میخوامو میسازم.
_اینکه نمیشه! چجوری آخه شما که پسر نیستین؟
زن روبه دانشآموزش برمیگردد، لبهایش به سختی از هم کش آمده، لبخند کوتاهی به صورت دختر میزند، نگاهش را به زمین میدوزد. هالهای تیره چهرهاش را در بر گرفته. بدون آنکه قصدی به پاسخ دادن به سوال دانشآموز کنجکاوش نشان دهد، پشتش را به کلاس میکند و رو به تخته میایستد. گچ سفیدی را از پایین تخته برمیدارد و شروع به نوشتن کلماتی بر روی تخته میکند.
صدای دختر دیگری در کلاس میپیچد:
_آخرش چی شد خانوم؟ باباتون تونست ازتون پسری که میخواستو بسازه؟
دست زن پای تخته لحظهای در هوا متوقف میشود. دختری که سوال را پرسیده بود آب دهانش را با صدا قورت میدهد. دست زن تکانی میخورد و به نوشتن پای تخته ادامه میدهد. زمانی که کار نوشتن به اتمام میرسد، کنار پنجره که سمت راست تخته قرار دارد میرود و به بیرون زل میزند. صدایش از جایی دورتر از جایی که ایستاده بود میآید:
_تونست، هرکاری که میخواست رو با من کنه تا به اون شخصیتی که دوست داشت شبیه بشم. خیلی از کارهایی که دوست نداشتم رو مجبورم میکرد انجام بدم. کارهای طاقت فرسایی که از عهده خیلی از آدمام خارج بود. اون زمان نمیفهمیدم چرا این کارا رو با من میکنه ولی من همهی تلاشمو میکردم تا بتونم از خودم راضی نگهش دارم. هیچوقت اینو به روی خودش نمیآورد، که چقدر دوست داشت پسر باشم. اما من هربار ازپس کاری برنمیاومدم از خودم متنفر میشدم که چرا پسر نشدم.
_خانوم خودتون چی؟ از خودتون راضی نیستین؟
_سالها طول کشید تا بتونم این هویت رو بپذیرم، کسی که هستم، چیزی که بخاطر پدرم بهش تبدیل شدم و باهاش کنار بیام. هرکاری تونستم واسه پدرم کردم تا جای خالی یه پسر رو کنارش حس نکنه.
_ولی آخه چرا؟ خانوم شما چطوری تونستین ازپسش بربیاین؟ سخت نبود؟ نمیتونم خودمو توی اون موقعیت تصور کنم. من بودم همون اول کم میآوردم.
زن به سمت کلاس برمیگردد، نگاهش خشک و جدی است، رد هیچ ملایمتی در چهرهاش پیدا نیست.
_تا همهی اون سختیهایی که کشیدم و سهم من نبود برام یه معنایی پیدا کنه. وقتی هرکاری که ازت برمیاد، تنها کاری باشه که ازت برمیاد، اون موقع یادمیگیری هرطور شده از پس هرکاری بربیای تا بتونی ادامه بدی.
سکوت عمیقی فضای کلاس را در برمیگیرد. هر دانشآموز با نگاهی معنیدار و حاکی از غم ولی شگفتزده به دیگری نگاه میکند.
زن کیفش را برمیدارد و با چهرهای گرفته ولی جدی، سری بالا و قدمهایی تند که زیر هیکل ورزیدهاش سنگین و پرصدا مینماید از کلاس خارج میشود.