سالهاست  چشمانم پُر حرف و دلتنگ می‌گردم

صبوری کز بنی‌آدم بر نیاید پی سنگ می‌گردم

زهر می‌خندد لبانم

تلخ می‌‎کند این زهر خند

طعم دهانم

منم و یک گندم‌زار

و پرواز خیالی

گاه گاهی قدم زدنی

گاه نشستن لب جویی

آسمان نیلگون

پاره ابری

چشمه جاری

دشت سبز

(وَه که) چه خوش می‌خواند آوازش،

چکاوک یا گنجشک

نمی‌دانم صدای کدامین بود

اینجا در آسمان بی‌قفس

چه فرق است میان تیهو و فنچ

در این آبادی به قول سهراب

همه زیر باران رفته‌اند

همه چشم‌هایشان خیس از نم‌نم باران

صدای نگاه‌هایشان تبلور باور

باد می‌وزد

تاب می‌خورد میان شاخه‌های مَرغ‌زاران

و بازهم چه فرق است برای باد

میان گندم و مَرغ

نگاهم به هرسو می‌رود

پر می‌شود از هیاهوی عشق

مست می‌شوم از بوی سبزه و خاک

دگرباره عاشق می‌شوم از دیدن شقایق

من نه شبگرد کافه‌های شهرم

نه زیبای خفته‌ی یک مردم

نه به خال و خط حاجتم

نه به آب و رنگ آلوده‌ام

آری من دختر گندم و سبزه و دشتم

دلبری‌ام موی پیجک خورده‌ام میان باد

خرامان می‌دوم

ساده می‌خندم

نبسته‌ام دل به هیچ بندی

زیر سقف این آسمان آزادم، آزاد