با شوق از درب خانه بیرون آمد و به سمت من دوید. در راه مدام قربان صدقهام میرفت که حالا که حالش خوب شده میتواند مرا ببیند. از سلامتیاش اظهار شادی میکرد. به آسمان و هوای ابرآلودش چشم دوخته بود که پایش بهروی سرامیک خیس کف حیاط سر خورد و با سر به زمین افتاد. جویی از خون در کف حیاط به راه افتاده بود. بعد از یک ربع اورژانس آمد و ساعت مرگش را اعلام کرد و رفت.
