مدتی بود که حالم زیاد خوب نبود. احساس افسردگی و ناامیدی خیلی زیادی داشتم. روزها بود که دستم به نوشتن نرفته بود الا به اجبار که خب این که هر روز از خواب بیدار بشوم و با کلنجار رفتن با خودم به زور دست به نوشتن ببرم هیچ به دلم نمینشست. هر روز که میگذشت حس و میل من به نوشتن و رفته رفته به انجام کارها دیگرم، کمتر و کمتر میشد. این بیمیلی به کارهای مورد علاقهام هم سرایت کرده بود. دیگر هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد. انجام نشدن لیست کارهای روزانهام، من را عذاب میداد. درد میکشیدم. احساس به درد نخور بودن و بیعرضگی همهی وجودم را گرفته بود. از احساس عجز و ناتوانی خودم به گریه افتاده بودم. اما اشک هم چاره ساز مشکلاتم نبود. نویسندگی همهی زندگی و آخرین امید من بود. اگر نمیتوانستم از عهدهی انجام دادن کاری که به آن علاقه دارم بربیایم و قرار بود در آن شکست بخورم پس این زندگی برای من چه ارزشی میتوانست داشته باشد؟ پذیرش شکست برایم مثل پذیرش مرگ بود. از مردن نمیترسیدم اما از بیهوده مردن میترسیدم. مرگ را اگر ناگزیر به سراغم بیاید با آغوش باز آن را میپذیرم اما نه تا قبل از آن که این زندگی را آنطور که دلم میخواهد زندگی کرده باشم. نمیدانستم چه باید بکنم. آن کتابی که نخوانده باشم نبود. آن راه حلی که نرفته باشم و پاسخ نگرفته باشم نبود. خسته بودم از گشتن و نیافتن راه حل، انگار هرچه بیشتر به دنبال راه خروج از این وضعیت میگشتم، بیشتر از قبل در هزارتوی این مسئلهی حل نشده گم میشدم. همهی راههایی که آموخته و رفته بودم را برای خودم مرور کردم. ابتدا یک هدف بزرگ تعیین کرده بودم. سپس آن را به اهداف کوچکتر تبدیل کرده بودم. برای هرکدام از اهدافم ۵۰ دلیل بر چرایی آن تعیین کرده بودم. محیط و شرایط را برای اجرای آن اهداف محیا کرده بودم. شروع کرده بودم به ایجاد عادتهای مثبت و جدید، در راستای رسیدن به اهدافی که تعیین کرده بودم. دایرهی ارتباطاتم را با افراد مثبت و هم مسیر خودم گسترده کرده بودم. و شروع به اجرای برنامههایم کرده بودم. ابتدای مسیر آنقدر قوی پیش رفته بودم که حتی برای خودم دور از انتظار بود. مسرور و شادمان بودم. از آنجایی که آگاهانه وارد این مسیر شده بودم میدانستم که موانع و شکستهای مقطعی در مسیرم انتظارم را میکشد. خودم را برای این شرایط آماده کرده بودم و در مراحل آغازین هر مانعی را با آگاهی به این که طبیعت مسیر موفقیت همین است که در راهت دچار سختیهایی بشوی، با تلاش پشت سر میگذاشتم. کمی که جلوتر آمدم، خوشحال و مسرور از پیشرفتهای خودم بودم که ناگهان به بنبست عجیبی خوردم. نه دیواری نه مانعی نه سختی و مشکلاتی هیچکدام در مسیرم نبود. راه، یک جادهی سرسبز و خوش آب و هوا بود که آیندهای روشن را نشان میداد. اما یک مانع نامرئی راهم را بسته بود. من به جاده و روشنی راهش خیره بودم اما از قدم گذاشتن در آن عاجز بودم. این مانع برخلاف انتظارم بزرگتر و سختتر از آن بود که بتوانم از عهدهی آن بربیایم. هیچ کدام از راهحلها و توصیههایی که آموخته بودم بر آن اثر گذار نبود. در هیچ کتابی دستورالعملی برای مقابله با آن نبود. اینجا بود که تصمیم جدیدی گرفتم و کاری که تا امروز نکرده بودم و حتی تصور انجامش را از قبل در ذهن خودم نداشتم را انجام دادم. اگر تا امروز امتحان کردن راهکارهای مختلف راه حل من نبوده پس شاید چارهی من این بود که هیچ کاری نکنم. بله درست متوجه شدید اگر هرکاری کردم و نشد بهترین راهکار این بود که هیچ کاری نکنم. همین که هر روز لیست کارهایم ناتمام و انجام نشده به شب میرسید برایم به غمی بزرگ تبدیل شده بود. کاری که من با خودم میکردم مثل خودکشی تدریجی بود. هر روز لیستی مینوشتم که قرار نبود فردای آن روز به نتیجه برسد. و با این انجام نشدن کارها پر از احساس منفی و رنجی میشدم که تمام انرژیام را تخلیه میکرد. مثل آن بود که هر روز یک گلوله به سمت خودم شلیک کنم و انتظار داشته باشم که از آن جان سالم به در ببرم. پس دست کشیدم، از هرکاری که پشت آن یک «باید» برای خودم میگذاشتم. تمام یک هفتهی گذشته را به خوابیدن و وقت گذرانی به کارهای بیهودهای گذراندم که برای خودم ممنوعشان کرده بودم. اولین دستاوردم این بود. بدون داشتن یک برنامهی روزانه احساس بیهدفی و سردرگمی غیر منتظرهای به سراغم آمد و توانستم به این موضوع آگاه شوم که داشتن برنامهی روزانه به یک عادت برای من تبدیل شده است. این اولین خبر خوبی بود که برای خودم داشتم. پس زحماتم همینطور بیهوده هدر نرفته بود. دومین دستاوردم این شد که دیگر خبری از حس عذاب کشیدن از انجام نشدن برنامههایم نبود. پس روحم پس از جنگی طولانی کمی به آرامش رسیده بود. اینجا بود که دانستم زیادی به خودم سخت گرفته بودم و بیش از حد توانم به خودم فشار وارد کرده بودم و عطش زود رسیدن به مقصد چشمانم را به روی حقیقت اینکه ره صد ساله را نمیشود یک شبه رفت بسته بود آنقدر عجله داشتم به مقصد برسم که فراموش کرده بودم مسیری هم هست. فراموش کرده بودم که من نویسندگی را انتخاب کردهام چون از نوشتن لذت میبرم. از لحظه لحظهی جوشیدن افکار درون ذهنم، فرایند جستجوی کلمات، یافتن شیوهی صحیح جملهبندیها از گشتن به دنبال اینکه کاربرد کدام فعل در این جمله مناسب است، لذت میبرم. این که احساس و نگاهی که به دنیا و اتفاقات آن دارم را در قالب کلمات بنویسم و به اشتراک بگذارم تا بتوانم افراد هم عقیدهی خودم را بیابم را دوست دارم نه آنکه صرفا برای خودم تعیین کنم امروز ده هزار کلمه باید بنویسم تا فلان هدف به سرانجام برسد و تمام بشود. من فراموش کرده بودم که هدف اصلی تمام شدن یک پروژه نیست، هدف لذت بردن از انجام دادن یک پروژه است. اینجا بود که مانع نامرئی پیش رویم رنگ باخت و تمام و کمال برایم آشکار شد. گره مشکلم تنها به دست صبوری و نداشتن عجله باز میشد. در طول یک هفتهی گذشته با تفریحاتی که از زندگیام حذفشان کرده بودم خودم را سرگرم کردم و به دو چیز پی بردم. همانقدر که دلم برای بازگشت به نوشتن تنگ شده بود و بدون نوشتن دچار بیقراری شده بودم و آرامشم را در دوباره نوشتن مییافتم، دلم برای تفریحاتی که در گذشته داشتم و تصور میکردم با حذف آنها سریعتر به هدفم خواهم رسید هم تنگ شده بود و احساس نیازی عمیق به وجود آنها در زندگی پیدا کرده بودم. اینگونه شد که تصمیم گرفتم گرد و خاک را از قلمم و کیبورد لپتام بگیرم و با برنامهای جدید و آگاهانهتر از قبل به همراه تجربهای جدید به نوشتن بازگردم. اینبار دیگر تصمیم ندارم با عجله به سمت مقصدم بدوم که هنوز راه نیفتاده یا به نفسنفس بیفتم یا آنکه از عجلهام زمین بخورم. آهسته و با قدمهای کوتاه در مسیرم گام برمیدارم تا بتوانم از تکتک لحظههای ناب مسیرم لذت ببرم.
اشتراک بگذارید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.