من آن خارم که به سر سودای شکفتن دارم
سنگ بیعبوریام، به دل هوای رفتن دارم
ابر تیرهی بیبارم، شور و شوق باریدن دارم
تنم کویر اما هر شب، رویای سبز شدن دارم
درختی بیثمرم، یارای به باروبَر نشستن دارم
کال و نرسیده افتادهام، خیال رسیدن دارم
مرغ بیبال و پریام، اما شوق پریدن دارم
نِی بریده نایم، به سینه نوای آواز خواندن دارم
سخن رفته بر زبانم، آوای شوریده گشتن دارم
کبوتری بام نشینم، به سر هوای کوچ کردن دارم
آب رفته به جویم، شور به جوی بازگشتن دارم