پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

نویسنده‌ی شکم‌پر

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من, یادداشت روزانه
  • دی ۲۵, ۱۴۰۳
  • ۱۲:۳۰

 

دیروز به‌وقت ناهار یک بشقاب سرریز لوبیا پلو با تکه‌های ریش‌ریش شده‌ی مرغ خوردم و تا خرخره پر شدم. روی آن یک کاسه‌ی ماست پروبیوتیک که داشت سرریز می‌شد هم توی این خندق بلا ریختم. ماستش خیلی ترش بود انگار قره‌قوروت توی دهان می‌گذاشتم ولی آخرهایش که مزه‌ی کشک می‌داد یک‌طوری ترشی‌اش را جبران می‌کرد. برادربزرگترم همیشه می‌گفت بعد غذا اگر بلند نشوی و راه نروی هرچه خورده‌ای توی شکمت به اصطلاح خودش «توپه۱» می‌کند، یعنی آنقدر شکمت سفت و سنگین می‌شود که تا ساعت‌ها هضم غذا در روده دچار مشکل خواهد بود و تا این حالت برطرف نشود نمی‌توانی چیزی بخوری. در کل مزاج آدم را به‌هم می‌ریزد و در سلامتی تاثیر بد دارد.  دو سال و اندی پیش هم دکتر گوارش که رفته بودم توصیه کرده بود برای راحتی هضم غذا باید سبک بخورم و بعد از آن هم چهارصد قدمی راه بروم و اکیدن دراز نکشم و نخوابم. خلاصه آنکه شکمم داشت به سمت «توپه» کردن پیش می‌رفت، بلند شدم و ساعت گرفتم و توی اتاق قدم‌رو رفتم. بیشتر از ده دقیقه حوصله‌ام نشد اتاق کوچکم را گز کنم. تصویر ابرهای پشت پنجره که انگار یک‌نفر از کشیدن ابر توی آسمان آبی پشیمان شده و سعی کرده آن را پاک کند کم‌رنگ و پراکنده شده بود، آدم را هوس می‌انداخت یک‌کاری کند. دسته‌ای کبوتر چاهی هم توی این قاب هی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و ملال آدم را از هیچ‌کاری نکردن بیشتر می‌کرد. برای فرار از این احساس خواستم دست به نوشتن ببرم. ذوق داشتم حتمن همین حالا یک چیزی بنویسم. پشت میز آمدم. دفترچه‌ی عنوان‌ها را برداشتم تا از میان تیترهایی که قبلن نوشته‌ام یکی را برای موضوع نوشتنم برگزینم.

عنوان‌ها فراوان بودند و برای انتخاب دستم آزاد بود. صفحه‌ی وُرد را باز کردم. شکمم همچنان پر و سنگین بود. موضوع انتخاب شد. تیتر را بالای صفحه نوشتم. مطالب را توی ذهنم مزه‌مزه کردم. با آنکه هرطور شده می‌خواستم یک چیزی بنویسم، اما دست و دلم به نوشتن نمی‌رفت. نمی‌توانستم روی آنچه می‌خواهم به تحریر دربیاورم تمرکز کنم. سرم هم کم‌کم به سنگینی شکمم می‌شد. چشمانم گرم خواب شده بودند و کلمات مثل رمه‌ای که درب پرچین شکسته باشد و هرکدام به سویی فرار کند از ذهنم می‌رفت. شکم‌پری خانم نویسنده همانا و سرازیر شدن خون از مغز به سمت معده و خالی شدن ذهن من از هر نوشتاری همانا. آخرسر کتاب هملت را برداشتم به گوشه‌ی دنج اتاق رفتم. پتویی روی خودم انداختم و دراز کشیدم. بعد از خواندن صحنه‌ی دوم از پرده‌ی نخست پلک‌هایم داشت می‌افتاد، کتاب را بستم و خودم را به دنیای خواب سپردم. تلاش بیهوده برای نوشتن در هر زمان و مکانی کار کسی که می‌خواهد بیندیشد و اندیشه‌هایش را با کلمات به ثبت برساند نیست. نویسنده‌ای که شکمش به اندازه‌ی شکم مرغ سرخ‌شده پر باشد در آن واحد مغزش خالی خواهد بود. این تلاش مزبوحانه‌ی من نیز در ساعت ناهار نشان از همین تهی بودن مغزم در آن لحظه داشت.

 

  1. توپه: یک اصطلاح به زبان لری

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » نویسنده‌ی شکم‌پر

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.