مامان گفت: «آره، بچم میخواد مهندس بشه، الهی قربونش برم.»
هشت سالم شد.
داداش کوچیکه گفت: «من میخوام برم رشته هنر درس بخونم.»
بابا گفت: «نه، رشته ریاضی بهتره.»
مامان گفت: «آره، بچم میخواد مهندس بشه، الهی قربونش برم.»
ده سالم شد.
خواهره گفت: «من میخوام برم رشته ریاضی درس بخونم.»
بابا گفت: «نه، رشته تجربی بهتره.»
مامان گفت: «بچم میخواد خانوم دکتر بشه، الهی قربونش برم.»
چهارده سالم شد.
من گفتم، نه هنوز به آنجا نرسیده بود که چیزی بگویم.
بابا گفت: «برو رشته علوم انسانی درس بخون.»
مامان گفت: «آره، بچم میخواد مثه باباش معلم بشه، الهی قربونش برم.»
من گفتم: «نه، من میخوام برم رشته ریاضی.»
بابا گفت: «دوتا رشته ریاضی توی خونوادهمون داریم بسه دیگه.»
مامان و بابا باهم گفتن: «آرزو به دل موندیم یکی از بچههامون معلم بشه.»
من گفتم: «نه، اینجا کسی بجز خودم برای من تصمیم نمیگیره. من میخوام برم ریاضی.»
داداش بزرگه که رفته بود دانشگاهی دور افتاده در شهری دور افتادهتر، گفت: «تو که عاشق ادبیاتی برو علوم انسانی.»
خواهره که بعد از دو سال پشت کنکور ماندن و قبول نشدن در رشتهی پزشکی به ریاضی تغییر رشته داده بود و هنوز پشت کنکور بود، گفت: «تو که عاشق نوشتنی، برو علوم انسانی.»
داداش کوچیکه که گاهی یواشکی توی کتابهای کنکورش نقاشی میکشید گفت، نه او هیچی نگفت. من که از دو سال قبلتر رتبه برتر المپیاد ریاضی منطقه شده بودم گفتم، نه من هم چیزی نگفتم.
با آنکه مدیر مسئول المپیاد کشوری هنوز از من ناامید نشده بود و تا سه ماه بعد همچنان از تهران کتابچهی سوالات المپیاد را برایم میفرستاد، من اما از المپیاد ریاضیام بیسروصدا انصراف دادم.
بعد از آن روز بود که من شاعر شدم و شعرهایی مینوشتم که فقط خودم میخواندمشان.