نوشتن برای من زمانی پر از حس اعجاز بود. نوشتن زمانی با من عجین بود. بینوشتن زندگی نمیشد کرد. بینوشتن نمیشد نفس کشید. غم و افسردگی سرشار میشد در جان من. اما امان از دستی که نوشتن را از من گرفت. بعد ازبازگشت دوبارهی من به نوشتن، آشنایی دوبارهام با آن پر از فراز و نشیب بود و دیگر آن حس اعجاز در من برنخواست. آن میل بیحد نوشتن در من بیدار نشد. آن روزها که بدون نوشتن نمیشد زندگی کرد دیگر تکرار نشد. این روزها دستوپا میزنم میان نوشتن و ننوشتن. یکروز در نوشتن مفرط غرقم و روزی دیگر در ننوشتن. یک روز با نوشتن حالم خوب میشود و روز بعد نوشت عذابیست الیم. یکروز دلم میخواهد اصلا به یاد نیاورم که من نویسندهام. روزی دیگر با فکر نویسنده نبودن حال ماهی بیرون افتاده از آب را مییابم. به گمانم مجنونم. مجنونی که یک روز لیلی را عاشقانه به آغوش میکشد و روز دیگر بیرحمانه از خود میراند.
اشتراک بگذارید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.