پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

خطر تصادف در عقب کشیدن و پس‌نشستن

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من, یادداشت روزانه
  • دی ۲۴, ۱۴۰۳
  • ۱۳:۱۷

 

 

تا آنجایی که من به یاد دارم پدرم همیشه با دنده‌عقب گرفتن مخالفت داشت. می‌گفت خیابان جای دنده‌عقب گرفتن نیست و مادرم اصرار داشت که اگر به این کار نیازی نبود پس چرا توی ماشین دنده‌ی عقب گذاشته‌اند. همیشه بر سر این کار با هم بگو‌مگو داشتند. هربار در خیابان مادرم می‌خواست کنار مغازه‌ای باستید اگر قبل از رسیدن به مقصد فراموش می‌کرد به پدرم بگوید باید کمی جلوتر بایستد و او مسیر را رد می‌کرد هرگز حاضر نمی‌شد با دنده‌عقب مسیر رفته را برگردد حتا اگر بیست سی متر جلوتر رفته بود. آن‌وقت بحث‌شان بالا می‌گرفت که چرا زودتر نگفتی یا چرا نمی‌شود چندمتر دنده‌عقب بروی.

حدودهای هفت سال پیش یکی از اقوام که زیاد با آن‌ها رفت‌وآمد نداشتیم نیمه‌شبی به در خانه‌‌ی ما آمد. پاکتی را که حاوی دعوتنامه‌ی عروسی دخترش بود به ما داد و رفت. تاریخ این عروسی برای فردای آن شب بود و محل عروسی در جاده‌ای خارج از شهر بود.

روز بعد، قبل از راهی شدن پدرومادرم به جشن بارها مسیر از خانه تا تالار عروسی را برایشان روی نقشه‌ی آنلاین گوگل‌مپ توضیح دادیم و راهنمایی‌شان کردیم. شب که شد و راهی جشن شدند، در جاده‌ی اصلی پدرم فرعی که باید وارد می‌شد را رد کرد. پنجاه‌متری جلوتر رفته بودند. آنجا با اصرار مادرم که بلاخره برای یکبار هم شده پیروز میدان این بحث بود، از شانه‌ی جاده جایی که خاکی بود دنده عقب گرفتند تا به فرعی برسند. در همان لحظه یک راننده‌ی نیسان که خوابش برده و از جاده خارج شده بود متوجه ماشین پدرم نمی‌شود و با سرعت به آن‌ها می‌کوبد. هردو وحشت زده و ترسیده با خانه تماس گرفتند و خبر تصادف را دادند. با شتابی که کم مانده بود تصادف دیگری را رقم بزند به کمک‌شان رفتیم. بعد از آمدن پلیس هردو طرف تصادف مقصر شناخته شدند. از آن روز پدرم دیگر هرگز به اصرار یا خواهش مادرم به هیچ دلیل موجه یا غیرموجهی دنده عقب نگرفت.

این خاطره را که تعریف کردم، امروز حین خواندن کتاب پرنده‌به‌پرنده وقتی به این جمله رسیدم که می‌گفت: «خطر تصادف همان‌قدر که در جلو تاختن و پیش رفتن وجود دارد در عقب کشیدن و پس نشستن هم هست» به یاد آوردم. یک‌سال و نیم قبل من بعد از چهارسال تلاش و زحمت و شرکت در دوره‌های مختلف آموزش نویسندگی و پیدا کردن دوستان نویسنده‌ی فوق‌العاده، به یک‌باره دست از نوشتن و ادامه‌ی تلاش کشیدم. قصه از اینجا شروع شد که لپ‌تاپم که به جانم بسته بود یک روز خودبه‌خود خاموش شد و  با هیچ تلاشی روشن نشد. تمام کارهای نوشتن من به آن جعبه‌ی مشکی کوچک وابسته بود. نوشتن روی کاغذ را مگر محض تفریح یا ایده گرفتن و گاهی برای بعضی تمرین‌ها انجام نمی‌دادم. سخت بود اهدافی که داشتم را مثل مقاله و داستان و… روی دفتر و کاغذ انجام بدهم. به روان‌نویسی حین تایپ عادت کرده بودم. با این همه تصمیم گرفتم تا تعمیر لپ‌تاپ ذهنم را با نوشتن روی کاغذ آماده نگه دارم. یک ماه بعد از انتظاری جانفرسا خبر رسید لپ‌تاپ قابل درست شدن نیست. بودجه‌ی خریدن یک لپ‌تاپ جدید را نداشتم و ماتم گرفته بودم چه کنم. از آن تاریخ یک ماهی به تولدم مانده بود که از طرف یکی از اعضای خانواده قول دریافت یک سیستم کامپیوتر را به عنوان کادوی تولد گرفتم. تصمیمم براین شد صبر کنم تا سیستم به دستم برسد.

آن روز نمی‌دانستم این فاصله گرفتن از دنیای نوشتن برای چه مدت طول خواهد کشید. قصد اصلی‌ام برگشت دوباره به نوشتن بود. اما رفته‌رفته این دوری به مدت زمانی طولانی و بعد نامعلوم سرانجامید. اوایل برای بازگشت به نوشتن روزها یکی در میان صفحات صبگاهی می‌نوشتم، کتابی میخواند، چیزهایی هم جسته گریخته می‌نوشتم ولی برای برگشت با برنامه‌ی منظم و معین، امروز و فردا می‌کردم. کم‌کم که گذشت همان یکی درمیان‌ها هم قطع شد و من از ضعف در توانایی‌ام برای نوشتن و احساس ناامیدی برای برگشتن به روال سابق در رنج و عذاب بودم. مدتی که گذشت بلاخره تصمیم جدی گرفتم برای همیشه از دنیای نویسندگی خداحافظی کنم. این قصدم را در هیچ‌جا و نزد هیچ‌کس بازگو نکردم. می‌خواستم بی‌سروصدا کنار بروم و رفتم.

اوایل کمی گیج بودم از این تصمیم. مدتی که گذشت از سرخوشی نداشتن مسئولیت‌ها، رنج‌ها، ناامیدی و عذابی که در آن چهارسال به دوش کشیده بودم، از این تصمیم خوشحال بودم. چهارسالی که در نوشتن کج‌دار و مریز جلو آمده بودم. رنج و عذابی که از ناتوانی‌هایم می‌کشیدم از روی شانه‌ام پایین آمده بود. نه فشار شب به موقع خوابیدن، نه عذاب صبح زود بیدار شدن. نه درد بی‌پولی برای ثبت‌نام در کلاس‌ها یا حضور در دورهمی‌های دیگر نویسندگان یا خرید کتاب‌هایی که هر نویسنده‌ای برای شروع باید بخواند. نه کشاکش بر سر نوشتن یا ننوشتن صفحات صبحگاهی و در ادامه‌ی روز که چه بنویسم؟ چطور بنویسم؟ چرا بنویسم.

راحت شده بودم، به سبکی یک پر. شش ماهی به این منوال گذشت. حتا پیگیر نبودم که ببینم آیا ته دلم می‌خواهم دوباره نویسنده بشوم یا نه. تمام شده بود. پرونده‌ی نوشتن برای من بسته شده بود. گاهی کسی در گوشه‌ی دلم برای رویای از دست رفته‌اش مرثیه‌ای سرمی‌داد، اما جدی‌اش نمی‌گرفتم. نمی‌گذاشتم پروبال بگیرد. هرکس از نویسندگی می‌پرسید می‌گفتم همه چیز خوب است، دارم می‌نویسم. روزگار بروفق مراد است. می‌گذاشتم پیش خودشان تصور کنند همه چیز مثل سابق عادی می‌گذرد. همه چیز خوب بود تا آن روز ابری و بارانی که برای پیاده‌روی به پارک کوهستانی رفته بودیم.

با همراه نوجوانم درمورد دوستی میان ما و آدم‌هایی که با خودمان هم‌فکر و هم‌مسیراند گفت‌وگو می‌کردیم. هدفم در گفت‌وگو نشان دادن این اصل بود که اگر با آدم‌هایی از جنس خودت دوست باشی تازه متوجه خواهی شد تو نه‌تنها انسان عجیبی نیستی و نیاز به تغییر دادنت خودت برای تایید گرفتن و پذیرفته شدن در جمع آدم‌هایی که با تو جور نیستند را نداری بلکه تو اگر در جای درست قرار بگیری متوجه خواهی شد که خارق‌العاده، دوست‌داشتنی و عزیز هستی. برای بهتر نشان دادن این حقیقت تجربه‌ی خودم را از دورانی که در چهارسال نویسندگی داشتم برای او مثال زدم.

در پایان گفت‌وگو همراه نوجوانم روبه من کرد:

«میشه یه سوال بپرسم؟ تو چرا نویسندگی رو  ولش کردی؟»

لبخندی از سر تلخی زدم و مثل همیشه این سوال رو بی‌پاسخ رها کردم. او اما به تناسب نوجوانی و سرکشی از قواعد و قانون‌های دنیای بزرگسالان، بیشتر از قبل از در کنجکاوی وارد شد:

«یادم میاد اون روزا تو با الان خیلی فرق داشتی. یجور دیگه‌ای بودی. آدم شادتری بودی. بیشتر می‌خندیدی. با آدمای اطرافت بیشتر حرف می‌زدی. از خونه بیرون می‌رفتی. معلوم بود حالت خوبه. الان هیچ شبیه اون کسی که بودی نیستی. خنده‌ها و شادی‌های اون موقع‌ات از سر اینکه مجبور بودی بخندی نبود. یجوری می‌خندیدی که معلوم بود ته دلت خوشحالی. تو چیزایی رو به دست آوردی که آدما آرزوشونه داشته باشن. اصلن به این دنیا میان و سال‌ها تلاش می‌کنن و سختی میکشن تا شاید اینا رو بدست بیارن و تو که بدست آورده بودی‌شون خیلی راحت ولشون کردی. چرا؟ من این قسمتش رو نمی‌فهمم. چرا؟ تو…، چرا این چیزای خوب رو ول کردی؟ چطور دلت اومد؟»

می‌توانستم تا ساعت‌ها توضیح بدهم که به چه دلیل و منطقی این تصمیم را گرفتم. حتا او را قانع کنم که تصمیم درستی هم گرفته‌‌ام. اما آن لحظه «چرایی» رها کردن رویای نویسنده شدن برایم اهمیتی نداشت. در کنجکاوی همراه نوجوانم حرفی بود که چیزی را در من روشن کرد. تمام آن چهارسال من در گیرودار سختی و مشکلات مسیر نوشتن بودم. هرگز به آن از جنبه‌ی مثبت نگاه نکردم، مثلن چه چیزهایی را با نوشتن به دست‌آورده بودم. اما تا توانسته بودم خودم را به باد انتقاد گرفته بودم و با کوچکترین خطا یا کمی و کاستی انگشت اتهام به سمت خودم گرفته و خود بینوایم را با ایرادگیری‌هایم عاصی کرده بودم. هرگز خودم را در آن چهارسال آنطور که دیگران شادتر و خندان‌تر دیده بودند ندیده بودم. چه بسا این یکسال و نیمی که گذشت هم خود را از دریچه‌ی نگاه دیگران ندیده بودم که چقدر سرد و ساکت و منزوی شده‌ام. تصویری که در چشم‌های همراه نوجوانم از خودم دیدم، انسانی خالی از امید بود که دست از تلاش شسته است. اجاقی که روزی شعله‌ای گرم و تابنده بود، سرد و خاموش از او مشتی خاکستر مانده در دست باد.

من با آن دنده‌عقب که یکسال و نیم پیش گرفته بودم و از تلاش کردن دست کشیدم و پس نشستم خودم را در معرض تصادفی مرگبار قرار دادم. خیلی چیزها را از دست دادم، از جمله امیدم را برای آینده‌ی دلخواهم.

مثل همان ماشین که پدرم با آن تصادف کرد. له شده، تکه‌وپاره مانند آهن قراضه‌ای که تا ابد گوشه‌ی قبرستان ماشین‌ها می‌ماند و به هیچ نمی‌ارزد یکسال و نیم مانده بودم درون گوری سرد و خاموش که با دست‌های خودم کنده بودم.

این داستان پایانی ندارد. خودم هم نمیدانم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. تنها، میدانم که این تازه شروع ماجراست.

یک پاسخ

  1. گیابند گفت:
    ۱۴۰۳-۱۰-۲۴ در ۶:۱۴ بعد از ظهر

    سلام مهسا جان. نمی‌دونم شاید نباید برات کامنت بذارم. چون ظاهرا دوست نداری. این رو همون یک سال پیش که پی‌گیرت شدم و جواب ندادی فهمیدم. اما درکت کردم. می‌دونستم دنده عقب رفتی و چقدر ناراحت شدم. نه برای خودت، بلکه برای استعدادت. برای قلم خوبی که داشتی و تو بیهوده گذاشتیش کنار. می‌دونم چه احساسی داشتی و چه تصمیم سختی گرفتی. خیلی خوشحالم که برگشتی و امیدوارم دیگه نده عقب نری. او نوجوان راست گفته تو نمی‌تونی بدون نوشتن شاد باشی‌. چون نوشتن بخشی از توست. موفق باشی.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » خطر تصادف در عقب کشیدن و پس‌نشستن

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.