پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

سه‌شنبه خاکستری با ونگوگ (هشدار؛ این یک یادداشت نیمه‌کاره است.)

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من
  • خرداد ۳۰, ۱۴۰۲
  • ۱۸:۰۱

حالت چشمانش مستاصل و ناشکیبا بود. در عمق نگاه تیره‌اش ردی از آزردگی دیده می‌شد. از فرط بی‌خوابی چشمانش خمار و کسل شده بود. خواندن مقاله‌ای که در رابطه با نقاشی شب پرستاره‌ی ونسان ونگوگ بود را تازه تمام کرده بود. صفحه‌ای در رایانه‌اش باز کرده بود و می‌خواست تحلیلش را از اثر شب پرستاره ونگوگ بنویسد. در مقاله نوشته شده بود نقاشی ونگوگ اثری مدرن و پست امپرسیونیستی است. قبلن این اصطلاحات را زیاد شنیده بود اما احساس نیاز به تحقیق و مطالعه‌ی بیشتر درموردشان پیدا نکرده بود. دانستن معنی مدرن یا پست امپرسیونیسم برایش کاربرد چندانی نداشت. نه نان شب می‌شد نه دردی را از او دوا می‌کرد. گاهی هم که از سر کنجکاوی یا آنکه بخواهد ادای آدم‌های دانای همه چیز بلد همه فن حریف را دربیاورد در وبسایت‌ها یا کتاب‌ها جست‌وجویی می‌کرد آنقدر در میان کلمات عجیب و ناآشنا و شبیه بهم و معانی‌شان گیج و سردرگم می‌شد که عطایش را به لقایش می‌بخشید. اما همیشه پیش خودش اعتراف می‌کرد که هرچقدر هم دیگران را گول بزند نمی‌تواند خودش را فریب بدهد او هیچ سر از این اصطلاحات پیچ در پیچ در نمی‌آورد.

اینبار اما  ماجرا فرق کرده بود. اینجا یک اتفاق جدی افتاده بود. یک تغییر اساسی که نمی‌شد آن را ندیده گرفت. از چند سال پیش تا به امروز مسیر زندگی‌اش عوض شده بود. چهار پنج سالی می‌شد وارد وادی نوشتن شده بود. طی این سال‌ها شخصیتش دستخوش تغییرات مشهودی شده بود. تفکراتش به نسبت سابق عمق بیشتری پیدا کرده بود. به قدری که وقتی به شخصیت خود سابقش گریزی می‌زد از سطحی بودن نگاه و تفکرات آن زمان خودش به وحشت می‌افتاد. از فکر اینکه اگر تا آخر عمرش با این وضع زندگی می‌کرد و هیچگاه متوجه کم عمق بودن افکارش نمی‌‎شد بر خود می‌لرزید. وقتی می‌اندیشید چه اندیشه‌های نو و پیشرویی هستند که نسبت به آن‌ها نا آگاه است یا آنکه هنوز هستند تفکرات اشتباهی که برپایه‌ی آنها دارد زندگی می‌کند ناخوداگاه به اعمالش شتاب بیشتری می‌بخشید. به هول و ولا می‌افتاد که نکند زمان بگذرد و دیر از اشتباهاتش آگاه شود. از همین رو امروز آگاهی به انواع هنر و شناخت همان اصطلاحات گیج کننده‌ی پیچ در پیچ برای رشد در هنرش به یکی از ملزومات زندگی‌اش تبدیل شده بود. حالا دیگر مهم نبود که دانستن معنی این اصطلاحات برایش نان شب می‌شود یا نه. آگاهی به انواع هنر و شناخت این اصطلاحات به زندگی او معنا می‌بخشید و این برای او از نان شب هم واجب‌تر بود.

در آغاز راه بود و تازه داشت وارد وادی شناخت انواع هنر می‌شد. امروز اولین گام را برداشته بود. با دو اصطلاح مدرن و پست امپرسیونیسم آشنا شده بود. سبک نقاشی مدرن را خوب فهمیده بود. اما هنوز سبک امپرسیونیسم برایش کمی نامفهوم بود. مثلن می‌دانست که پست امپرسیونیسم یکی از روش‌های خلق آثار توسط بعضی نقاش‌ها از جمله ونسان ونگوگ است. در این روش بر اهمیت صراحت و استحکام فرم، ساختار اثر هنری و نیز بیان درونی با استفاده از رنگ‌ها تاکید دارد. نقاشان آثارشات را با ضربه‌های تند قلم و نوعی تخلیه‌ی هیجانی خلق می‌کنند. هرچه تلاش می‌کرد در ذهنش تصور دقیقی از ضربه‌های تند قلم یا تخلیه‌ی هیجانی و صراحت و استحکام فرم و ساختار اثر هنری و بیان درونی نداشت.

البته که می‌دانست برای درک بهتر این مطالب باید مطالعه‌ی بیشتری روی این روش نقاشی و انواع آثار نقاشان که با روش پست امپرسیونیسم خلق شده‌اند داشته باشد. اما همین که می‌خواست چیزی در این باره بنویسد ذهنش خالی از توانمندی لازم می‌شد و همین باعث درماندگی او می‌شد.

هنوز چیزی برای نوشتن به ذهنش نرسیده بود. دست‌هایش را زیر چانه گذاشته بود. با خودش به چیزی که می‌خواست بنویسد فکر می‌کرد. فاصله بین نفس‌هایش کوتاه بود. هیچ کدام از دم‌هایش تا عمق ریه کشیده نمی‌شد. بازدم‌هایش را به بیرون پرتاب می‌کرد. انگار که دارد وزنه‌ای بیش از حد توانش را از زمین بلند می‌کند. هرچه بیشتر فکر می‌کرد کمتر چیزی برای نوشتن به ذهنش می‌رسید. توی چشمش به سوزش افتاده بود. سفیدی چشمش که همیشه ته‌زمینه‌ای از رنگ آبی صدفی درون خودش دارد به قرمزی می‌زد. ذهنش مثل اتاق تاریک و در بسته‌ای بود که تویش طبل می‌کوبند.

از جا برخواسته بود و آشپزخانه رفته بود تا در این فاصله و قدم زدن هوایی به سرش بخورد. کنار سینک ظرفشویی ایستاده بود و اسکاج زرد را با مایع ظرفشویی آغشته به کف می‌کرد و توی لیوان ماگ زرد براق می‌کشید. به یاد آورد در مقاله‌ای دیگر نوشته شده بود که ونگوگ جهان را مطابق آنچه می‌دید ترسیم نمی‌کرد بلکه آن‌گونه ترسیم می‌کرد که جهان را حس و تجربه می‌کرد. درنقاشی‌های او به جهانی که می‌دید پی می‌بریم. رنگ‌ها در نقاشی ونگوگ هارمونیک و شجاعانه انتخاب می‌شدند و در کنار یکدیگر یک هویت جدید پیدا می‌کردند. از خودش پرسید تو چگونه جهان را می‌بینی؟  می‌توانی جهان را آنطور که می‌بینی در نوشته‌هایت ترسیم کنی؟ می‌توانی هارمونیک و شجاعانه بنویسی؟  می‌توانی به کلمات و مفاهیم درکنار یکدیگر یک هویت جدید ببخشی؟

به فکر فرو رفت. خب از کجا و چطور می‌توانم شروع کنم؟ با متفاوت دیدن؟ با متفاوت اندیشیدن؟ دنیا در نظر من چه شکلی است؟ چطور به تصویر خودم از جهان برسم؟

پاسخی نداشت. اما یک نقطه‌ی شروع برایش وجود داشت که می‌توانست از همانجا سرنخ‌ها را دنبال کند. ونگوگ و نقاشی‌هایش. کمی به نقاشی‌های ونگوگ فکر کرد. هیچ تصویری از تصور خودش از دنیا در ذهنش شکل نگرفت. دریغ از جرقه‌ای که ذهنش را روشن کند. نمی‌توانست تصویر خودش از دنیا را به همین سرعت و سادگی پیدا کند. جرقه، جرقه دنبال جرقه می‌گشت. نوری در ذهنش درخشید. شاید باید از رنگ‌ها شروع کنم.

چشمش به رنگ‌های اطرافش بود. از ذهنش گذشت دنیا با وجود رنگ‌ها است که قابل زیستن می‌شود. به نظرش آمد رنگ صورتی دسته‌ی فندک مخصوص روشن کردن گاز به بنفش کم‌رنگ متمایل است. تا به‌حال این رنگ آنچنان به نظرش عجیب یا زبیا نیامده بود. چشمش رنگ‌های محیط اطرافش را دنبال می‌کرد. ذهنش کمی به رنگ‌ها حساس شده بود. مقاله‌ی نقاشی شب‌های پرستاره ونسان ونگوگ توانسته بود توجهش به رنگ‌ها را برانگیخته کند. چطور می‌توانست از رنگ‌ها در نوشته‌هایش استفاده کند. شاید مطالعه‌ی بیشتر در رابطه با آثار نقاشان بخصوص ونگوگ بهتر می‌توانست به نتیجه برسد.

لیوان خالی قهوه کنار دستش روی میز دیده می‌شد. قهوه روی کسلی و بی‌خوابی‌اش اثری نکرده بود. بیشتر از آنکه خواب‌آلودگی‌اش را کم کند بر حالت تهوعش افزوده بود. با این حال دست از نوشتن نکشید. ساعت‌ها بود که نوشتن یک مقاله در رابطه با نقاشی ونسان ونگوگ مشغول بود. نتیجه از آن چیزی که از ابتدا دنبالش بود فاصله‌ی زیادی داشت. اما بهتر از هیچی بود. دستش را راه انداخته بود. ذهنش را با وجود تداوم در همان حالت خواب آلودگی برای بیدار شدن قلقک داده بود و این برایش نشانه‌ی خوبی بود. حالا وقتش بود که سرنخ این نشانه را بگیرد و خودش را به دیگر نوشته‌هایی که می‌خواست بنویسد برساند. پس دست از تایپ برداشت. دکمه‌ی ذخیره را زد و صفحه را بست تا صفحه‌ای جدید برای یادداشت روزانه و یا دیگر نوشته‌هایش باز کند. این نوشته همینجا به پایان می‌رسد. اما بعدن دوباره بازنویسی خواهد شد. شما می‌توانید برای آگاهی از اتفاقات بعد این ماجرا دیگر نوشته‌های نویسنده را در صفحه‌ی وبسایت او، یا کانال تگرام یا صفحه‌ی اینستاگرام او دنبال کنید.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » سه‌شنبه خاکستری با ونگوگ (هشدار؛ این یک یادداشت نیمه‌کاره است.)

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.