پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

سه‌شنبه خاکستری متمایل به زرد

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من, یادداشت روزانه
  • فروردین ۲۵, ۱۴۰۲
  • ۰۸:۵۳

 

 

اواخر فروردین ماه و اواسط هفته است. امروز برای من یک سه‌شنبه‌ی خاکستری متمایل به زرد است. صبح که از خواب بیدار شدم هوا بعد از روزهای آفتابی متوالی، ابری بود. اما این دلیل خاکستری بودن امروز نیست. صبح برای فرار از نوشتن صفحات صبحگاهی‌ بعد از آنکه گوشی‌ام زنگ خورد بیدار شدم خاموشش کردم و دوباره خوابیدم.

خوابم عمیق نبود، یک حالتی بین خواب و بیداری داشتم. متوجه اتفاقاتی که در اطرافم رخ می‌داد بودم اما آنقدر به‌هوش نبودم که از جایم بلند شوم و پی‌کارهای روزانه‌ام بروم.

بعد از کمی غلط زدن در رختخواب، این فکر که دارم تنبلی می‌کنم و خارج از ساعت برنامه‌هایم می‌خوابم مثل یک پشه‌ی موزی توی ذهنم می‌چرخید. دائم به خودم عواقب اهمال‌کاری‌ام را یادآوری می‌کردم و حالم بیش از پیش گرفته می‌شد.

داشتم به چرایی نوشتن صفحات صبحگاهی فکر می‌کردم و اینکه چرا از نوشتنش فرار می‌کنم؟ به این نتیجه رسیدم که صفحات صبحگاهی برایم خسته کننده شده است و احساس تکراری بودن در این کار را پیدا کرده بودم به همین دلیل از انجام دادنش طفره می‌رفتم. می‌دانستم اگر بخواهم با خودم کلنجار بروم که باید بیدار شوم و هرطور شده صفحات صبحگاهی‌ام را انجام بدهم یا سر صبحی برای خودم داد سخن بدهم که ببین صفحات صبحگاهی چه فوایدی دارد به نتیجه‌ای نمی‌رسم. عادت خوابیدن و تنبلی کردن در من نهادینه‌تر از آن بود که بتوانم دربرابرش مقاومت کنم. پس برای مقابله با این عادت کهنه از تجربه‌های گذشته‌ام استفاده کردم.

اول آنکه تجربه‌ی طفره رفتن از انجام دادن کارها را قبلن هم داشته‌ام. آن زمان من تمام روزم را به خاطر این موضوع از دست می‌دادم و اصلن متوجه علت پشت آن نبودم. آن موقع‌ها دائم با خودم درگیر بودم و به خودم تشر می‌زدم که با تنبلی و اهمال‌کاری داری فرصت را از دست می‌دهی. مدام برچسب‌های مختلف به خودم می‌زدم. در نتیجه حال بدی پیدا می‌کردم. پر از انرژی منفی می‌شدم و این روند تا جایی که از دست خودم کلافه می‌شدم ادامه پیدا می‌کرد. در آخر توان انجام دادن هیچ کاری در من باقی نمی‌ماند. هیچ کدام از برنامه‌ریزی‌هایم عملی نمی‌شد. گیج و سردرگم می‌ماندم که چه باید بکنم.

حال آن روزهایم برایم فراموش نشدنی است. افسرده و ناامید بودم. به توانایی‌های خودم شک داشتم. حتا علاقه‌ی خودم به نویسندگی را زیر سوال می‌بردم. یک‌روز که رفتار خودم را زیر نظر گرفتم متوجه شدم برای انجام ندادن بعضی کارها و فرار از آن‌ها دست به هرکاری می‌زنم. بیش از حد می‌خوابم. به محض بیدار شدن خودم را با گوشی و فضای مجازی سرگرم می‌کنم. به فکر فرو می‌روم و خیال‌پردازی می‌کنم بدون آنکه از آن استفاده‌ای ببرم. فیلم‌هایی که برایم هیچ معنایی ندارد یا حتا در حیطه‌ی علاقه‌ام نیست را می‌بینم. هرکاری می‌کنم تا فقط آن کار یا چندین کاری را که در برنامه‌ام دارم عملی نکنم.

گاهی این طفره رفتن به علت ترسی بود که از انجام دادن آن کار داشتم. گاهی به دلیل فشارهای منتقد درونی سراغش نمی‌رفتم. یک وقت‌هایی چرایی محکمی نداشتم یا تعهد قوی برای انجام دادنش در خودم حس نمی‌کردم. گاهی متوجه فوریت ماجرا نبودم و فریب این تصور که همیشه زمان هست را می‌خوردم.

چه زمانی که مدرسه می‌رفتم و چه آن وقتی که دانشگاه درس می‌خواندم این جمله را به تکرار از معلمان و اساتیدم می‌شنیدم: «اگر صورت سوال را درست بفهیمد پنجاه درصد پاسخ را دریافته‌اید.» به این جمله خیلی خیلی اطمینان دارم زیرا به اهمیت استدلال و آگاهی تاکید دارد.

در حل مسائل زندگی شخصی، کاری، روابط و هر جای دیگر آگاه بودن به علت به‌وجود آمدن یک مشکل، پاسخ چگونگی حل آن مشکل را در خودش دارد. وقتی من به خوابیدن بیش از حد خودم و علت طفره رفتنم از انجام دادن صفحات صبحگاهی آگاه شدم دیگر سراغ برچسب زدن و انرژی منفی دادن به خودم نرفتم. متمایل شدن رنگ خاکستری به زرد روز سه‌شنبه‌ی من از اینجا شروع شد. بخش زیادی از مشکلم که در ادامه‌ی روز به دلیل این رفتارم با خودم شکل می‌گرفت خود‌به‌خود با این آگاهی و تغییر واکنشم به آن کم‌کم حل شد. اما چطور؟

دیگر هرگز نمی‌خواستم آن روزهای پر از احساس افسردگی و ناامیدی را تجربه کنم. پس با به‌یاد آوردن عواقب طفره رفتن از انجام دادن صفحات صبحگاهی خودم را از ادامه‌ی این رفتار منع کردم. اما گاهی یک عادت در ما چنان نهادینه شده که با این شگردها هم نمی‌توان جلویش را گرفت.

دومین کاری که برای طفره نرفتن از صفحات صبحگاهی انجام دادم یکی از قدرت‌های درونی ما آدم‌هاست که اگر به‌کار بگیریمش به خیلی نتایج مثبت می‌رسیم. البته برای من اینطور نیست که این توانایی دم دستم باشد و هرگاه بخواهم به‌کارش بگیرم. سخت می‌توانم از این مهارت استفاده کنم. ولی هربار از آن نتیجه‌ی مثبتی گرفته‌ام. هنگامی که ذهنت درگیر نشخوارهای ذهنی است و نمی‌دانی چه کاری باید بکنی یا زورت به خودت نمی‌رسد که از کاری طفره نروی و قدرت اراده‌ات چنان خسته است که برایت نمی‌تواند کاری بکند بدون آنکه به چیزی فکر کنی بدون آنکه بشینی ساعت‌ها فکر کنی خودت را در لحظه غافیل‌گیر کن. به کاری که داری برایش کلنجار می‌روی بدون آنکه فکر کرده باشی مشغول شو.

من ذهنم هنوز درگیر افکار خودش بود و بین بیدار شدن و نوشتن صفحات صبح‌گاهی و خوابیدن و ننوشتن، دودوتا چهارتا می‌کرد و برای راحت کردن خودش این پیشنهاد بی‌شرمان که بیا و اصلن امروز صفحات صبحگاهی ننویس را می‌داد. وقتی خودم را با عواقب خوابیدن بیش از حد (که به علت طفره رفتن از نوشتن صفحات صبحگاهی بود) روبه‌رو کردم ذهنم برای آنکه خودش را راحت کند تصمیم به پاک کردن صورت مسئله گرفت. (گاهی بازی‌های ذهنی ما آنقدر پیچیده می‌شود که مدت‌ها زمان می‌برد تا به خودمان یک شناخت نسبی پیدا کنیم و واکنش‌های صحیح را در برابرش اتخاذ کنیم.) اما من در یک حرکت آنی از قبل فکر نشده و بدون برنامه ریزی ذهنی ناگهان غافلگیرش کردم. همچنان که ذهنم به افکارش می‌پرداخت من بی‌مقدمه با همان حالت خواب‌آلودگی از جا بلند شدم. پشت میز نشستم. قلم را برداشتم و دفترم را باز کردم و بالای صفحه نوشتم صفحات صبح‌گاهی. ذهنم درجا خشکش زد. تازه داشت می‌فهمید چه بر سرش آورده‌ام. دقیقن این مکالمه را توی سرم شنیدم:

_هاااا؟ واقعن می‌خوای صفحات صبحگاهی بنویسی؟ یعنی با این همه بلایی که سرت آوردم و حس بدی که بابت نوشتنش بهت دادم بازم می‌خوای بنویسیش؟

وقتی دید به او محل نمی‌گذارم و به کار خودم مشغولم ساکت یک گوشه‌ای نشست و نوشتن صفحات صبح‌گاهی‌ام را تماشا کرد.

در آخر حس پیروزی من از شکست دادن این احساس منفی که سراغم آمده بود چنان انرژی به من بخشید که تا ساعت‌ها بعد مشغول نوشتن بودم و هرچه ذهنم به در و دیوار می‌زد که دست از نوشتن بردارم من کوتاه نمی‌آمد. خستگی را بهانه می‌کرد. احساس گشنگی را پیش می‌کشید. بحث اینکه دیگر بس است و وقت هست بعد از صبحانه بنویسش را جلو آورد ولی هیچ‌کدام کارساز نبود. آنقدر پر از حال خوب بودم که فقط می‌نوشتم و لذت می‌بردم. همزمان که خستگی سراغم می‌آمد شکمم قار‌وقور می‌کرد و ذهنم گاهی ایده‌ام را مثل بچه‌ای کوچک از من می‌دزدید اما من همچنان می‌نوشتم و ایده‌ام را از دست این بچه‌ی لوس ننر پس می‌گرفتم و به او نشان می‌دادم که اینجا رئیس کیست.

این رفتارهای قدرت نمایانه و ایستادگی دربرابر بهانه‌ها و وسوسه‌ها هرقدر که بیشتر شود به مرور زمان زور ما در اجرایی کردن برنامه‌ها، ایده‌ها و خواسته‌هایمان هم بیشتر می‌شود. تا جایی که بعضی رفتارها به یک عادت ناخودآگاه در ما تبدیل می‌شود.

امروز برای من یک روز خاکستری متمایل به زرد است. رنگ خاکستری را دوست دارم زیرا به معنی یک نگاه صفر و صدی به ماجرا نیست مخصوصن اگر متمایل به زرد باشد. زرد برای من نشانه‌ی شور و انرژی فراوان است. زرد یعنی هنوز امیدی هست. زرد یعنی تو می‌توانی ازپس این کار بربیایی حتا با وجود مقاومت‌های فراوان ذهنت و از یک روز خاکستری نهایت لذت را ببری. زرد و خاکستری را اگر باهم ترکیب کنیم به یک رنگ نزدیک به سبز می‌رسیم یعنی رشد. یعنی قرار است چیزهایی نو را در امروز تجربه کنی. همانطور که می‌توانستم صبح بیشتر بخوابم یا برای دو ساعت دیرتر بیدار شدن از ساعت مورد نظرم خودم را سرزنش کنم و باقی روزم را با این احساس منفی خراب کنم و به یک روز تیره تبدیلش کنم. به‌جایش تصمیم گرفتم روزم را خاکستری کنم ترکیبی از سیاه و سفید متمایل به زرد جایی که پر از هیجان ، انرژی، احساس خلاقه، کنجکاوی و رشد است.

با اینکه می‌توانستم از امروزم بیزار باشم کاری کردم که عاشقش باشم و این قدرت آگاهی است. به چیزی که داری از انجام دادنش طفره می‌روی نگاه می‌کنی و می‌گویی دلیل اینکه نمی‌آیم این کار را بکنم یا از آن خوشم نمی‌آید، برایم خسته کننده یا ترسناک و… است چیست؟ چه چیزی در این کار است که این احساس را به من می‌بخشد؟ با پرسشگری مقاومت ذهنت را کمتر می‌کنی.

مثلن من امروز از رفتن به آشپزخانه طفره می‌رفتم و ساعت پختن غذا را مدام به تعویق می‌انداختم. خوب که به این قضیه فکر کردم متوجه شدم چون توی آشپزخانه تعدادی ظرف‌ کثیف بود که حال شسنتش را نداشتم از رفتن به آشپزخانه طفره می‌رفتم و همین باعث می‌شد دیرتر از وقت مقرر غذایم را بپزم. در نتیجه ناهار دیرتر آماده می‌شد و نظم ساعت ناهار هم به مراتب بهم می‌خورد و ساعت‌ها به این خاطر خودم را سرزنش می‌کردم که چرا تنبلی کردی و زودتر برای پختن غذا نیامدی. برایم عجیب بود که چرا با وجود لذت‌بردن از پختن غذا بازهم دیر سراغش می‌روم. درحالی که یک علت پنهانی پشت پرده وجود داشت که از آن بی‌خبر بودم و دید من را به حقیقت ماجرا مختل می‌کرد. وقتی با نگاه کردن به ظرفها به این موضع که دلیل طفره رفتنم از پختن غذا روبه‌رو نشدن با ظرف‌های کثیف است فکر کردم. مقاومتم دربرار شستن ظرف‌ها و پختن غذا شکست. به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول کارها کردم. این کاری است که آگاهی پیدا کردن از دلیل پشت پرده‌ی بعضی مسائل با ما می‌کند. مقاومت ذهنی را می‌شکند و وقتی مقاومت ذهنی بشکند راه حل‌ها جلوی چشم ما ظاهر می‌شوند.

اگر چرایی محکمی داشته باشیم در هنگام شکستن مقاومت ذهنی انرژی مضاعف و مثبتی خواهیم داشت تا کاری را که ذهن‌مان با انواع بهانه‌ها در نگاه ما خسته کننده و بدون هیجان تصویر کرده است انجام بدهیم. سرشار از شور و انرژی به سراغ هدفمان می‌رویم. اگر چرایی محکمی نداشته باشیم مقاومت ذهنی ما دوباره بازخواهد گشت. همان ابتدای کار دچار احساس خستگی می‌شویم و دست از کار می‌کشیم. وقتی که به نتیجه‌ی کاری که مدام از آن طفره می‌رویم و حس خوبی که بعد از انجام دادن آن می‌گیریم بیندیشیم و یک تصویر ذهنی از آن لحظه برای خودمان بسازیم تا برای ذهن باورپذیرتر باشد دیوار مقاومت سست‌تر از اراده‌ی ما می‌شود. آن زمان برای ما پرداختن به کاری که به هر علتی از آن فرار می‌کردیم با خواست خودمان و با انرژی مثبت و بدون زور و اجبار آسان و امکان‌پذیر می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » سه‌شنبه خاکستری متمایل به زرد

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.