پرش به محتوا

مهسا رزمجوئی

  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من
منو
  • خانه
  • همه‌ی نوشته‌ها
    • یادداشت روزانه
    • داستانک
    • مقاله‌ها
    • شعر
    • جستار
    • کتاب‌های من
  • درباره من
  • تماس با من

بی/بااستعداد بودن در نویسندگی، عامل شکست یا پیروزی؟

  • مهسا رزمجوئی مهسا رزمجوئی
  • نوشته‌های من
  • فروردین ۱۹, ۱۴۰۲
  • ۱۵:۳۳

 

استعداد ارزان‌تر از نمک خوراکی است. آنچه فرد بااستعداد را از فرد موفق جدا می‌کند، سخت‌کوشی است.

استیون کینگ

 

در طول تمام دوران مدرسه‌ رفتنم این جمله هیچ‌گاه از زبان پدرم نیفتاد: «تو دختر با استعدادی هستی.»

به داشتن استعداد در من تاکید فراوانی داشت و به آن افتخار می‌کرد. یکی از عوامل بدبختی‌های من همین تاکید پدرم به داشتن استعداد در من بود. در دوران ابتدایی و راهنمایی‌ام، پدرم به دلیل وجود استعداد در من توقع داشت همیشه نمره برتر کلاس یعنی همان بیست لعنتی را در هر حیطه‌ی درسی کسب کنم.

تا حدی این توقعات بالا رفته بود که هیچ‌گاه نمره نوزده یا هجده از من پذیرفته نبود. نمراتی در رده هفده که فاجعه محض بود و کمتر از آن حکم تجدیدی را برایش داشت.

قبول دارم که در برخی دروس استعداد ذاتی داشتم و در یادگیری از هوش بالایی برخوردار بودم. اما اکثر نمراتی که در امتحانات پایان‌ترم کسب می‌کردم از همان چیزهایی بود که در کلاس درس شنیده و آموخته بودم. باقی زمان‌ها وقتم را برای خواندن و تلاش برای نمرات بیشتر هدر نمی‌دادم. ترجیحم بود وقتم را به تفریح و سرگرمی‌های دیگر بگذرانم تا درس بخوانم. زیرا باور داشتم که من استعداد دارم و همین داشتنش برای کسب نمره‌ی قبولی برای من کافی بود.

جدا از بحث سیستم آموزشی که اصل هدف را بر نمرات قبولی گذاشته بود و یادگیری در درجه‌ی اهمیت نبود. همین که می‌توانستم بدون خواندن کتابی با یک مرور آنچه را در طول سال در کلاس درس آموخته بودم به یاد بیاورم و با آن نمراتی در رده سیزده چهارده بدست بیاورم برایم نشانه‌ی داشتن استعداد بود.

در دوره دبیرستان در کلاس‌مان دختری بود که استعداد یادگیری نداشت و بسیار هم شیطان و بازیگوش بود. همیشه جزو تنبل‌های نه فقط کلاس ما که کل مدرسه شناخته می‌شد. یکی از سال‌های دبیرستان در روز اعلام نفرات برتر معدل کل دانش‌آموزان مدرسه جزو رتبه دوم کلاس شده بود. باورم نمی‌شد این دختر از کجا به کجا رسیده باشد. آن زمان مطمئن بودم پای تقلب در کار بوده. اما در سال‌های بعد نمرات برتر و پیش‌رفت‌هایش چنان زیاد شده بود که همه در حیرت مانده بودند.

یکی از شب‌هایی که در خوابگاه (آن زمان من در مدرسه شبانه‌روزی درس می‌خواندم.) بیدار مانده بودم و با دوستم مثلن درس می‌خواندیم. البته همه کاری می‌کردیم غیر درس خواندن. متوجه بیدار بودن این همکلاسی‌ام شدم که گوشه‌ای مشغول به درس خواندن بود. بعد از آن او را بیشتر زیر نظر گرفتم. هربار او را کتاب به دست در حال مطالعه می‌دیدم. بعد از ناهار که همه چرت می‌زدند تا وقتی که ساعت مطالعه شروع شود او بیدار بود و درس می‌خواند. آن وقت دانستم که راز موفقیت دختری که همه بی‌استعداد و تنبل تصورش می‌کردیم در چه بود. او با تلاش و پشتکار خودش را از رده‌ی تنبل‌ها به جایگاه موفق‌ترین‌های مدرسه رسانده بود.

البته که این باور و اعتماد به داشتن استعداد و کافی بودنش برای رسیدن به مقصد در من چنان ریشه دوانده بود که هرگز این مسئله برایم به یک درس و تجربه‌ای برای تغییر رویه‌ام نشد و من هیچ از آن نیاموختم.

تا سال‌ها بعد هم به این باور کافی بودن استعداد تکیه داشتم و زندگی و آینده خودم را بر پایه‌ی آن سرمایه گذاری می‌کردم. و اما در زمانی ورشکسته شدم که از دانشگاه فارغ‌والتحصیل شده بودم، هرجا که برای یافتن شغلی درخواست می‌دادم از من نمی‌پرسیدند چقدر استعداد داری بلکه مهارت و پشتکار در یادگیری را از من می‌خواستند. چیزی که نه استعداد به من داده بود نه خودم برای نهادینه ساختنش تلاشی کرده بودم.

بعد از چندین تلاش ناموفق، و ناراضی بودنم از مشاغلی که می‌یافتم، تصمیم گرفتم به راه علاقه‌ام بروم. علاقه‌ای که به باور خودم در آن استعداد ذاتی‌ داشتم. به محض ورودم به دنیای نویسندگی و آشنایی با افرادی که در این مسیر یا از قبل از من بوده‌اند یا تازه وارد شده‌اند، دریافتم که استعداد هیچ برتری در من نسبت به دیگران ایجاد نمی‌کند. هرچه متکی بر استعدادم جلو می‌آمدم کمتر به جایی می‌رسیدم. اینجا دیگر مدرسه با سیستم داغان آموزش‌وپرورش نبود که نمره قبولی ملاک باشد.

اینجا رقابت مهم بود اما نه با دیگران بلکه با خودت. هر روزت بهتر از دیروز. اما من همچنان متکی به استعداد جلو می‌آمدم. باور داشتم که من نه بهترین بلکه حداقل یکی از بهترین‌های تازه‌کار در نویسندگی هستم و قطعن آینده‌ای درخشان در آن خواهم داشت.

پیشرفت‌های خودم را در مقایسه با دیگران می‌سنجیدم. باور داشتم با استعداد ذاتی‌ام می‌توانم از همه پیشی بگیرم. اما زمانی که به افرادی برمی‌خوردم که از جایی شروع کرده بودند که بسیار عقب‌تر از من بودند و حالا در جایی هستند که بسیار جلوتر از من هستند در حیرت می‌ماندم. وحشت‌زده می‌شدم به خودم شک می‌کردم که نکند من استعداد ندارم یا از استعداد کمی برخوردار هستم.

گاهی که به کسی برمی‌خوردم که خیلی بهتر از من می‌نوشت به یکباره دچار فروپاشی می‌شدم و احساس می‌کردم که من استعداد ندارم و نمی‌توانم پیشرفت کنم و بهتر بنویسم. اما زمانی که تجربه‌ی خیلی از این دوستان را می‌شنیدم یا بعضی از آنان که از دوستانم بودند را می‌دیدم، یک چیز در آنان مشترک بود؛ آن‌ها بی‌وقفه تلاش کرده بودند، تمرین‌های فراوانی را در برنامه‌ی روزانه خود داشتند و شکست‌های بیشماری را پشت سر گذاشته بودند تا به این نقطه که در آن ایستاده‌اند رسیده بودند.

به خودم که نگاه می‌کردم، هنگام نوشتن تمام مدت به صفحه‌ی خالی زل زده بودم تا استعدادم برایم کاری بکند. توقع داشتم چون استعداد دارم باید بتوانم خودبه‌خود بدون هیچ تمرینی یا تجربه‌ی شکستی از ابتدا خوب بنویسم. هرگاه که از عهده برنمی‌آمدم به وحشت می‌افتادم و سپس دچار احساس یاس و شکست می‌شدم.

این‌بار اما با شکست‌های سنگینی که به دلیل متکی بودنم بر داشتن استعداد به خودم تحمیل کرده بودم برایم کافی بود تا درس بگیرم و بدانم دنیای هنر و خلق کردن چیزهای نو با دنیای مدرسه تفاوت بسیاری دارد. در اینجا استعداد کافی نیست حتا بهتر بگویم حتا از الزامات آن هم نیست. می‌توانی با استعداد باشی یا می‌توانی نباشی اما با تلاش و تداوم این مهارت و هنر را در خودت بپرورانی و از خودت یک نویسنده تمام عیار بسازی.

آن زمان می‌آموزی که خودت را با خودت مقایسه کنی. امروز با تلاش بیشتر بهتر می‌نویسی. در حالی که می‌دانی فردا با ادامه‌ی این تلاش بهتر از امروزت می‌توانی بنویسی.

کسی که استعداد دارد تصور می‌کند همین استعداد برایش کافی است. بدون هیچ تلاشی در انتظار می‌ماند این توانایی خودبه‌خود او را به جلو ببرد. اما نه، این بزرگترین تصور اشتباهی بود که با آن زندگی‌ام را تباه کردم. سال‌ها فرصت‌هایم را سوزاندم و عمر خودم را هدر دادم.

در انتظار ماندن با صبوری تفاوت بسیاری دارد. صبوری برای زمانی است که تلاشی می‌کنی و برای رسیدن به نتیجه‌ی تلاشت عجله نمی‌کنی. اما انتظار یعنی هیچ کاری نمی‌کنی یکجا متوقف می‌شوی تا یک اتفاقی خودش بیفتد.

 

گاهی تصورات غلطی که داریم به آفت زندگی ما تبدیل می‌شوند. از نگاه من مثل جسم‌مان که هر شش ماه یکبار با چکاپ سلامتی و تقویت و تغذیه خوب در مسیر سلامتی نگه می‌داریم و بهبود می‌دهیم، تصورات و تفکرات‌مان را هم باید هر از چند مدتی بررسی و چکاپ کنیم تا از صحت آنان آگاه شویم. شاید لازم باشد با تغییر نگرش‌های قدیمی یا اصلاح‌شان از افتادن در مسیری که زندگی‌مان را نابود می‌کند جلوگیری کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پست های مرتبط

تقلید در جمله‌نویسی

ادامه »

جمله‌هایی با دست‌خط بد

ادامه »

نویسنده‌ی شکم‌پر

ادامه »

اشتراک بگذارید

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin

خانه » نوشته‌های من » بی/بااستعداد بودن در نویسندگی، عامل شکست یا پیروزی؟

طراحی صفحه: مهسا رزمجوئی

تمامی حقوق این وبسایت برای مهسا رزمجوئی محفوظ است.