پاییز سال هزار و چهارصد بود و من یکسالی بود که نویسندگی را به صورت جدی شروع کرده بودم. صفحهی اینستاگرام نویسندگیام را راهاندازی کرده بودم و پستهایی برای معرفی خودم به اشتراک گذاشته بودم. پستهای اولیهام همه عکسهای سادهای از خودم برای آشنایی بیشتر مخاطب با چهرهام و داستان چگونه نویسنده شدنم بود.
اما پستهای بعدی مربوط به متنها، داستانها و باقی دیگر نوشتههایم بود. از اینجا به بعد لازم بود که تصویرهایم متناسب با موضوع باشد یا حتمن تیتر مورد نظرم را در تصویر بیاورم.
حالا وقت آن بود که به دنبال منبعی برای تهیه تصاویر مورد نظرم بگردم. ابتدا با اینشات و چند برنامه ساده این کار را انجام میدادم. اما نتیجهی کار هیچگاه راضیام نمیکرد.
من آدمی نبودم که دنبالهرو دیگران باشم. همیشه دلم میخواست متفاوت از دیگران رفتار کنم. گاهی این موضوع برایم دردسرساز میشد ولی برایم اهمیتی نداشت. از نظر من دردسرهای متفاوت بودن میارزد به کسالت تکراری بودن. همیشه راهی مییافتم تا قواعد و چهارچوبها را درهم بشکنم. چیز جدیدی خلق کنم تا شخصیت مختص خودم را بسازم. این موضوع در طراحی عکسهای پستهای وبسایت و اینستاگرامم هم سراغم آمده بود.
فرصتی برای یادگیری فتوشاپ نداشتم. باید هرچه سریعتر راهی برای طراحی عکسهای مناسب برای پستهایم پیدا میکردم.
سراغ گوگل رفتم و شروع به جستجو کردم. تمامی مطالب مربوط به برنامههای طراحی را مطالعه کردم و به برنامهای به نام کنوا رسیدم. کنوا یک وبسایت خارجی بود که هزاران قالب آماده و طراحی شده داشت. میشد از هر قالبی که میخواهم در طراحی و اشتراک عکسهایم استفاده کنم.
یکی از عادتهایی که من از بچگی همراه خودم دارم، کنجکاوی بیحدی است که دوست دارم هرچه سریعتر از همه چیز سردربیاورم. به یاد دارم زمانی که تازه کامپیوتر خریده بودیم من یازده سالم بود. هیچ از آن بلد نبودم. اما یک کنجکاوی شدیدی نسبت به یاد گرفتنش داشتم. برادرم دانشجوی کامپیوتر بود و راهنماییهای زیادی به من میکرد. و همیشه تاکید داشت بدون حضورش کامپیوتر را روشن نکنم. میترسید خرابکاری به بار بیاورم. گاهی میگفت این برنامه را باز نکن یا به تنظیماتش کاری نداشته باش.
من اما همیشه صبر میکردم تا از خانه بیرون برود و مطمئن میشدم به این زودیها باز نخواهد گشت، آن وقت سریع میرفتم کامپیوتر را روشن میکردم و سراغ همان برنامه میرفتم و تنظیماتش را اول حفظ میکردم، تا بعد از دستکاری بتوانم دوباره آن را به همان تنظیمات اول برگردانم. بعد آنقدر بهمش میریختم که کامپیوتر هنگ میکرد.
هربار پشت کامپیوتر مینشستم آنقدر با برنامههایی که نمیدانستم چیست کار میکردم که بارها پشتسرهم هنگ میکرد و مجبور میشدم با ریاستارت درستش کنم و البته این موضوع را از برادرم مخفی میکردم. برادرم از خرابی کامپیوتر میترسید من اما از خراب شدنش ابایی نداشتم، حتا دوست داشتم که خراب شود، آنوقت میتوانستم برای درست کردنش راههای مختلفی را امتحان کنم و از این کار لذت زیادی میبردم.
این اخلاق با من تا همین امرز پیشآمده است. از معدود اخلاقهای عجیبی است که دوستش دارم. زمانی که وبسایت خودم را با کمک یکی از دوستان طراح وبسایت راه انداختم، بدون آنکه هیچ پیشزمینهای از طراحی وبسایت داشته باشم سراغ تنظیمات وبسایتم رفتم و شروع کردم به بهم ریختن همه چیز در وبسایتم.
نمیدانید از این کار چه لذتی میبرم. اگر میدانستید چه لذتی با خودش دارد حتم دارم شما هم همین الان سراغ خراب کردن وبسایتتان میرفتید. همیشه یادگرفتن چیزهای جدید در این زمینه برایم همراه با یک احساس قدرت و توانمندی است. اینکه در مسائل فنی کارهایی را بکنم که دیگران جراتش را ندارند یکی از سرگرمیهایی است که دوست دارم در آن خودم را به چالش بکشم. این چیزی است که ناخودآگاه و بدون برنامهریزی مثل آهنربا من را به خودش جذب میکند.
زمانی که برنامهی کنوا را روی گوشی نصب کردم نمیدانستم که وبسایتی هم دارد و با کمک لپتاپم میتوانم از آن استفاده کنم. آن اوایل از طرحهای آمادهی کنوا استفاده میکردم و خوشحال بودم که نتیجهی کار متفاوت شده. اما این خوشحالی چندان ادامهدار نشد.
سیل طرحهای آمادهی کنوا به وبسایتها و اینستاگرام و آشنایی افراد بیشتری با این برنامه باعث شد به مشکل بخورم. حالا همهجا یک کپی از طرحهای کنوا به چشم میخورد. بدجور توی ذوقم خورده بود.
توی همین گیرودار بودم که باز به سراغ گوگل رفتم و شروع به تحقیق و جستوجوی بیشتر کردم. تازه آنوقت بود دانستم با خرید اشتراک کنوا میتوانم خودم از صفر تا صد یک ایده را طراحی کنم بدون آنکه نگران این باشم که ممکن است این طرح تکراری از آب دربیاید و دیگران هم همزمان با من از آن استفاده کنند. پس شروع کردم به آشنایی با تنظیمات بیشتر کنوا و یادگیری امکاناتی که داشت.
برنامهی کنوا را دوست داشتم چون به من این امکان را میداد تا بتوانم هرقدر که دلم میخواهد همه چیز را بهم بریزم تا درنهایت بتوانم یک چیز جدید خلق کنم. هربار که یکی از تنظیمات جدید آن را پیدا و اجرا میکردم سرشار میشدم از همان احساس لذت و قدرت، یک چیزی مثل کشف و خلق کردن.
مدتی کار طراحی عکسهای پست وبسایت و بنرهای تبلیغاتی یا استوریهای اینستاگرام و حتا کاورهای کتابهای الکترونیکی خودم را انجام میدادم. عاشق این بودم کسی به من ایدهای بدهد و بخواهد برایش آن ایده را طراحی کنم. اما جرات این کار را نداشتم. همیشه ترس خراب کاری کردن یا ناراضی بودن مشتری همراهم بود.
یک روز وارد دورهای شدم که نویسندهکارآفرین بودن را آموزش میداد. در این دوره به ما پیشنهاد کردند کاری که توانایی انجامش را داریم و با امکانات موجودمان قابل اجرا نیز هست و علاوهبرآن هم خودمان به آن علاقه داریم و هم میتوانیم از طریق آن به دیگران کمک کنیم را برای کارآفرینی برگزینیم.
تقریبن برای من چیزی حدود هفت ماه طول کشید تا بتوانم به خودم جسارت اقدام یک حرکت جدی در نویسندهکارآفرین بودن را بدهم. بعد از این زمان بود، هرچه ایده در سر داشتم را روی یک برگه نوشتم و با روشی که آموزش داده بودند ایدههایم را امتیازبندی کردم و در نهایت به ایدهی طراحی پستهای وبسایت رسیدم.
موضوع را در کلاس با پشتیبان گروه درمیان گذاشتم. استقبال فراوانی از ایدهام شد. پشتیبان من را در عمل انجام شده قرار داد و خواست تا فردای همان روز یک بنر طراحی کنم و در گروهها برای تبلیغ کارم به اشتراک بگذارم.
اولش هیجانزده شدم و با شوق پذیرفتم. اما همین که شب شد و رختخواب رفتم تازه افکار پریشانی به سراغم آمد. ذهنم درگیر شده بود و خوابم نمیبرد. از ترس آنکه نتوانم ایده را اجرا کنم و همه چیز خراب شود و آبرویم برود کم مانده بود نصفه شبی به زیر گریه بزنم. حسابی بغض کرده بودم. با خودم تصمیم گرفتم فردا که شد به پشتیبان پیامی میفرستم و میگویم سوءتفاهمی شده و من نمیتوانم این کار را بکنم.
اما فردا که شد با خودم هرچه حساب کردم دیدم سالهای زیادی از زندگیام را در حال سوزاندن فرصتهایم و در حسرت بازگشت یکی از آن فرصتها بودهام، حالا که بخت به من رو کرده و فرصتی را پیشرویم قرار داره چرا با ترسهایم همهچیز را خراب کنم.
درست است که عاشق خراب کردن بودم اما اینکار را برای یافتن فرصت ساختن و کسب تجربه میخواستم. من هفت ماه تجربهی خراب کردن داشتهام حالا وقت ساختن بود. به خودم اجازهی اشتباه و شکست را دادم. و با این دید شروع به طراحی یک بنر کردم.
من تصمیم جدی گرفتم تا از این امکان که در اختیار دارم برای کمک به کسانی که نیاز به طراحی پستهای وبسایت و بنرهای تبلیغاتی خود دارند کمک کنم. هیچ چیز برای من لذتبخشتر از دنبال کردن مسیر علاقههایم نیست. همیشه دوست داشتم که یک کارآفرین باشم. وقتی اسم نویسنده کنار کارآفرینی میآید برای من مفهوم جدیدی پیدا میکند. نویسندهکارآفرین، ترکیب دو اتفاق که به هردوی آنها علاقه دارم. این اوج خوشبختی من است اگر بتوانم از این طریق به خلق یک چیز نو برسم. تصورش هم قلبم را به تپش وامیدارد.
تصور کنید در یک حیاط پر از درخت ایستادهاید. شب شده و ماه در آسمان نیست. خانهای که در آن هستید در یک روستای کوچکی است که همه آنجا ساعت نُه شب میخوابند. حالا نزدیکهای دوازده شب است و آسمان پر شده از ستاره. نسیم خنکی میوزد و صورتتان را قلقلک میدهد. خیره به ستارههای آسمان شدهاید. به هیچ چیز فکر نمیکنید، نه غمی نه غصهای، ذهنتان خالی خالی است. ناخودآگاه لبخندی روی لبانتان آمده و برای مدت زمانی که معلوم نیست، بین ستارهها چشم میچرخانید. صدای بهم خوردن برگهای درختان در میان باد امواج دریا را برایتان تداعی میکند. آن لحظه با خود میاندیشید کاش زمان در این لحظه متوقف میشد.
و من حین انجام دادن کاری که به آن علاقه دارم، احساس تماشای ستارهها در یک شب سیاه را دارم.
یک چیزی مثل طراحی و ساختن ایدههای جدید در حینی که آن را با نویسندگی تلفیق کردهام و از آن یک کارآفرینی ساختهام.