آن روز چند ساله بودم؟ آن روز که در ایوان خانهمان به روی زمین، نشسته بودم. چشمم به روبهرو خیره بود اما مرغ خیالم به مکانی دیگر پرواز کرده بود. آوای آهنگین شاهنامه خوانی پدربزرگ از اتاق کوچک گوشهی سمت راست خانه، پاورچین پاورچین به بیرون قدم بر میداشت تا به گوش من میرسید. باد سرد و خسته روی صورتم دست میکشید. دست چپم را زیر چانهام برده و به آن تکیه داده بودم. صدای زیر و بم پدربزرگ انقلابی در احوال دلم بهپا کرده بود. نفسم حبس شده درون قفس سینهام، مثل مرغی بی بال و پر، بال بال میزد تا راه خروج از این زندان را بیابد. دوباره فلکناز شده بودم و به جنگ خورشید آفرین رفته بودم. دوباره سهراب شده و در میان بازوان رستم به آغوش مرگ شتافته بودم. دوباره فریدون و کاوه و زال و رودابه و فرنگیس شده بودم. من هزاران هزار قصهی غمانگیز شده بودم. خورشید، همان خورشید عالمتابی که روزی بر این خاک در نیست من میتابید و امروز بر هست من میتابد و فردا روز بر نیستی من خواهد تابید، به سایهها میرفت. شب در راه بود و فردا گنگ اما شتاب زده فرا میرسید. آن روز چند ساله بودم؟ آن روزی که در ایوان خانه به روی زمین ننشسته بودم. به دور دستها خیره نشده بودم و دست زیر چانه نبرده بودم. باد برگونهام هرگز نوزیده بود و من نه فلکناز بودم نه سهراب نه رودابه، تنها دختری خیال پرداز بودم که از ورای روزهای تکیده و بینشان از بهارش به گذشته میرفت تا اتفاقی که هرگز نیفتاده است را در خاطراتش مرور کند. تا میان خستگی مفرط روزهایش و هراس ابهام آینده به لحظههایش نقشی از امید بزند. تا به لحظههای مردهاش معنا ببخشد.
نویسنده بودن را دوست دارم و نویسندگی را که چون معجزهای در دل تاریک اتفاقات ناخوشایند میتواند خوشایندترینها را برایم رقم بزند. حال دلت اگر چون من روزی رو به ناخوشی بود، قلمی بردار و رنگ خیال بزن به لحظههایت و آن را که دلخواهترین است برای خود رقم بزن. افسوس اما که نمیشود در دنیای خیال زیست. ترسم عاقبتم به سرنوشت دون کیشوت اثر فاخر سروانتس بیانجامد اگرنه برای ابد به دنیای خیال پناه میبردم.
اشتراک بگذارید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.