
دوست عزیز:
«نمیدانم داستان علاقۀ شما به نویسندگی از کجا شروع شده و در کدام مرحله است. اما این که تا اینجا آمدهاید و درحال خواندن این مقاله هستید، میتواند نشانهای بر این باشد که من و شما در بخشهایی از این علاقۀ مشترک باهم همداستانیم.
شاید شنیدن تجربیات من از نویسندگی برای شما یادآور آگاهی و مهارتی باشد که در طول مسیر نوشتن آموختهاید. شاید آن که این مسیر را تازه آغاز کردهاید و تازه با آزمونی در مسیرتان روبهرو شده باشید. آزمونی که من مدتها قبلتر از شما آن را آزموده و از آن عبور کردهام و حال شما به دنبال راهی برای بیرون رفتن از آن هستید. چه بسا خواندن این تجربیات نقطهای روشن برای خارج شدن از تاریکی لحظههای سخت و سردرگمیهایی که از سر میگذرانید باشد.
در آخر کمترین لطف خواندن این مقاله این است که خواهید دانست در تجربهی سختیها و مشکلات مسیرتان تنها نبودهاید.» |
● داستان علاقهی من به نویسندگی:
علاقۀ من به نویسندگی در زمان کودکیام شکل گرفت. آن زمان در روستایی کوچک زندگی میکردم. در ظاهر آرام و گوشهگیر بودم اما در درون آرام و قرار نداشتم. تهتغاری بودنم و توجه بیش از حد پدرم به من آزادی عملی میداد که هرکسی از آن برخوردار نبود. روحیۀ ماجراجوی من و قوۀ تخیل فوقالعاده فعالم باعث شده بود تا دست به رفتارهایی عجیب و خارج از عرف بزنم. رفتارهایی که دیگران را به وحشت میانداخت.
تنها دختری بودم که از درختان بالا میرفتم، در رودخانهها آبتنی میکردم و در جنگلهای اطراف روستا به تنهایی پرسه میزدم. روزهای بارانی به جنگل میرفتم. پای پیاده از این روستا به روستای دیگر میرفتم. همپای پسرهای روستایمان فوتبال بازی میکردم. همراهشان تیراندازی یاد میگرفتم.
حتا یادم میآید یکبار تحت تاثیر یکی از فیلمهایی که دیده بودم، یک کولهپشتی برداشتم و با تنماهی، بیسکوییت، کبریت، طناب، چاقو و مقداری خرت و پرت دیگر به همراه دفترچه و قلمم آن را پر کردم. لباسی پوشیدم و آماده مجهز شدم. به سمت کوهی که قلۀ برفیاش از خانۀ ما پیدا بود به راه افتادم. میخواستم از راه جنگل خودم را به آن کوه برسانم و از این طریق به ماجراجویی بپردازم.
امروز که با ماشین از کنار آن قلۀ کوه عبور میکنم میدانم فاصلۀ خانه ما تا آنجا از راه آسفالت با ماشین چیزی حدود یک ساعت است. یعنی برای پیاده طی کردن آن راه اگر در مسیر گم نمیشدم باید یک الی دو شبانهروز راه میرفتم تا به مقصد برسم. البته که اگر در راه توسط گرگ و پلنگ و خرس و کفتارهای آن جنگل دریده نمیشدم.
اما از شانس خوبم برادرم در حین خارج شدن از خانه مچم را گرفت و با گفتوگویی دوستانه و منطقی من را از تصمیمم منصرف کرد. گرچه هنوز هم از این بابت از او دلخورم و حسرت آن ماجراجویی برای همیشه در دلم ماند اما حداقل جان سالم به در بردم و زنده ماندم تا امروز داستان آن اتفاق را بازگو کنم.
این تفاوتهای شخصیتی و رفتاریام، من را از سایرین متمایز ساخته بود. بعضی وقتها حتا پسرها هم جرات همپا شدن با من در رفتارهای عجیبم را نداشتند.
و از آنجایی که جهان فکری عموم مردم بخصوص اگر در یک روستای کوچک باشند تفاوت را برنمیتابد و تمام توانش را برای تغییر و یا نفی آن تفاوت میگذارد، من را که حاضر به تغییر و یا تایید آنچه که خلاف میل و باورم بود، نبودم، آهستهآهسته از آن جامعهی کوچک با تفکرات بستهاش طرد میکرد.
این گونه بود که با تنهایی ناخواستهام روبهرو شدم. هیچ دوست و رفیقی نداشتم که با او همبازی یا همصحبت بشوم. بجز تعداد اندکی از پسرها که در شرایطی خاص اجازه مییافتند با من همبازی شوند. بعد از شروع دوران مدرسه شرایط برخلاف توقعم سختتر از قبل شده بود. تنهایی من بیشتر و بیشتر میشد. آن زمان بود که شروع کردم به سرگرم کردن خودم با نوشتن.
ابتدا از نوشتن خاطرات روزانهام شروع کردم و کمکم به نوشتن احساساتم روی آوردم. هربار دلم میخواست با کسی حرف بزنم به دفتر و قلمم پناه میبردم یا اگر از کسی ناراحت یا عصبانی میشدم به سراغ دفتر و قلمم میرفتم.
به طور طبیعی قصهی آشنا شدن هرفرد با نویسندگی و علاقهمند شدنش به آن با دیگری متفاوت است. اما همیشه یک چیز در نویسندگی بین همه نویسندگان مشترک است:
این که نویسندگی از یکجایی به بعد تبدیل به بهترین دوستی میشود که آدمی میتواند داشته باشد. کدام دوست است که بتوانی سرت را روی شانههایش بگذاری و همهی رازهای مگویت را برایش بازگویی و بدانی که رازت تا ابد در دلش نهفته میماند. کدام رفیق است که ضعفها و عیبهایت را بشناسد و باز قضاوتت نکند، درست مثل همان روز اول دوستت بدارد و باز به تو آرامش ببخشد. خشمهایت را، بغضهای فروخوردهات را، آشفتگیهایت را، درد و دلهایت را بشنود و تنها شنیدنش مثل آبی بر آتش درونت، تو را آرام کند. کدام دوست است که مثل آینه تو را به تو بازشناساند. |
اینها کمترین مزیتهایی بود که من در کودکی با نویسندگی توانسته بودم بدست بیاورم. پس در هر حال و در هر شرایطی که هستید به شما دوستی با نوشتن را توصیه میکنم.
● جدایی مقطعی از نویسندگی:
بزرگتر که شدم شرایط زندگیام به سمتی رفت که ناخواسته میان من و نوشتن فاصله افتاد.
اما از آنجایی که شاعر میگوید:
«هرکه کو دورماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش،» |
من نیز پس از سالها دوری بازگشتم به اصل خویش و دوباره وارد دنیای نویسندگی شدم.
گاهی میان ما و نویسندگی فاصلهای میافتد، چند روزه، چند ماهه یا حتا چند ساله فرقی نمیکند این زمان چقدر کوتاه یا طولانی مدت باشد. به خواست و انتخاب خودمان یا ناخواسته اتفاق افتاده باشد. اما اگر علاقهی ما به نوشتن عمیق و واقعی باشد، هیچ فاصلهای نمیتواند همیشگی باشد. بالاخره یک روزی در هر کجا و هر شرایطی که باشید، یک صحنه از فیلمی، یک جمله از کتابی، یک تصویر از دنیای واقعی یا مثل من حس پوچی پس از رفتن یک مسیر اشتباه و دلتنگی برای تجربههای نابی که هنگام نوشتن کسب کردهام، تو را به سمت نوشتن برمیگرداند. پس اگر هنوز هم قلبت برای نوشتن میکوبد از فاصلهها نهراس، به فکر اینکه دیر شده یا فرصتهایت از دست رفته نباش، برای دوباره بازگشتن به دنیای نوشتن تنها عشق تو کافی است. |
شاهین کلانتری، نویسنده و سخنران، مسئول (مدرس) مدرسۀ نویسندگی در یکی از پستهای وبسایتش این گونه نقل میکند:
جملهای از ویلیام فاکنر در ذهنم حضور پررنگی دارد: «ارادهی ادبی سرکوبشدنی نیست.»
هزار بار از نوشتن دور میفتی اما خواندن داستانی، دیدن فیلمی، شنیدن حرفی دوباره هُلت میدهد سمت نوشتن.
آتش زیر خاکستر. ارادهی ادبی را شاید بتوان اینطور توصیف کرد.
از بسیاری از علاقهمندان نویسندگی شنیدهام که حتا چند دهه فاصله از نوشتن از شوق آنها برای آفرینش ادبی نکاسته است.
اگر آتش نوشتن در درون شما شعلهور است نگران نباشید. هیچ فاصلهای، هر چقدر طولانی، هیچ مانعی، هر چقدر صعب نمیتواند حایلی همیشگی بین شما و نوشتن باشد.
جملهی فاکنر را به خاطر بسپاریم. الهامبخش و دلگرمکننده است. اطمینان میدهد که میل و انگیزهی ما برای نوشتن ممکن است کمرنگ شود اما از بین نمیرود. نوشتن همیشه با ماست. |
●شروع نویسندگی:
ابتدا نمیدانستم نویسندگی را باید از کجا و چطور شروع کنم؟
رشتهی دانشگاهیام را نیز نه بر اساس علاقه که بر حسب داشتن بازار کار مناسب برای بانوان انتخاب کرده بودم و هیچ تناسبی با نویسندگی نداشت. تازه بعد از چهار سال تحصیل و دو سال از این آزمون بانکی به آن یکی آزمون بانکی دویدن و مدتی بیکار نشستن و مشغول شدن به شغل فروشندگی، حسابداری و… تازه دانستم که رشتهام را اشتباهی انتخاب کردهام.
▪︎ وارد شدن به نویسندگی از طریق تحصیلات آکادمیک:
برای ادامهی تحصیل در مقطع ارشد تصمیم گرفتم بجای ادامه دادن رشتهی خودم در رشتهی ادبیات درس بخوانم تا بتوانم از این طریق به شیوهای حرفهایتر وارد راه نویسندگی شوم. منابع لازم برای کنکور ارشد ادبیات را جستجو کردم و تعدادی را هم تهیه کردم و شروع به درس خواندن کردم. اما مگر میشد چیزی یاد گرفت. تمام سواد آکادمیک من در حد ادبیات دبیرستان باقی مانده بود و من هیچی از آموزشهای آن دوران را به یاد نداشتم.
●تحصیلات آکادمیک یا کلاسهای نویسندگی؟
هرچه بیشتر درس ادبیات میخواندم کمتر چیزی میفهمیدم. مدام گیج و سردرگم میماندم. هزاران سوال داشتم که نمیدانستم از چه کسی باید بپرسم. امکان هزینه کردن و شرکت در کلاسهای آموزشی کنکور ارشد را نداشتم و باید به همین منابع و تلاش و هوش خودم در خودآموزی اکتفا میکردم.
در این هنگام بود که به طور اتفاقی با صفحهی اینستاگرام یک نویسنده آشنا شدم. به تازگی فراخوانی برای کلاس آموزش نویسندگی داده بودند.
هیجان زده سریع مبلغ هزینهی ثبتنام کلاس را جویا شدم. مبلغ کمی بود اما بیشتر از حد توان من برای پرداخت بود. درواقع میتوانستم از خانوادهام درخواست پرداخت هزینه را داشته باشم. اما به دلایل شخصی که داشتم نمیخواستم از کسی کمک بگیرم. پس دست نگه داشتم و همینطور به دنبال راه درآمدی بودم تا بتوانم در این کلاس ثبتنام کنم.
● وجود یک راه سوم بسیار ساده برای نویسنده شدن:
دیگر فکر کنکور ارشد از سرم افتاده بود چرا که هم سخت بود و هم خارج از حیطهی علاقهی من و آنکه از مطالب آموزندهی صفحهی استاد بزرگوار آموخته بودم:
برای نویسنده شدن نیازی نیست که مدرک خاصی داشته باشم میتوانم به صرف دست به قلم بردن و نوشتن خودم را نویسنده بدانم. |
●ترسها: | اصرار بر یادگیری قواعد نویسندگی برای دست به قلم بردن:
من اما هنوز خودم را در سطحی نمیدیدم که دست به قلم ببرم و حتی برای دل خودم یا نگه داشتن در پستو چیزی بنویسم. دلم برای نوشتن تنگ شده بود اما اینکه صرفا برای دل خودم همینطوری چیزی بنویسم را نویسندگی نمیدانستم. میخواستم نویسندگی را تخصصیتر بیاموزم و با نوشتن طبق قواعد نویسندگی شروع به نوشتن کنم. |
چندماهی از آن دورهی آموزش نویسندگی گذشته بود و من در افسوس از دست رفتن این فرصت بودم که دوباره فراخوان همان دوره برای ثبتنام سری جدید داده شد. داغ دلم تازه شده بود کمی پول دستم آمده بود ولی مبلغ زیادی نبود. دلم میخواست ثبتنام کنم اما میترسیدم طبق گرانیهای پیشآمده هزینهی ثبتنام کلاس هم بیشتر شده باشد. راه دیگری نداشتم باید دست به کار میشدم. زمان داشت میرفت و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. شانسم را امتحان کردم و دوباره هزینهی ثبتنام را جویا شدم. خود استاد پاسخم را دادند، که هزینه هنوز تغییر نکرده و همان مبلغی است قبلا از ایشان پرسیده بودم.
اینبار راستیتش بدجوری در رودربایستی مانده بودم و حسابی خجالت زده شده بودم. در این فکر بودم که حالا چه کنم. نمیشد بازهم بگویم ممنون و خداحافظ، احساس بدی پیدا کرده بودم که هربار مبلغ را میپرسیدم اما ثبتنام نمیکردم.
کمی دودل مانده بودم، ارزشش را داشت که این هزینه را برای یک کلاس که نمیدانستم آخرش چه از آب در خواهد آمد بکنم یا نه صبر میکردم و راه بهتری پیدا میکردم؟ در نهایت تصمیم به ثبتنام در کلاس را گرفتم.
●سردرگمیها: | کلاسهای نویسندگی
جلسهی اول خیلی هیجان زده بودم. آنقدر که دست و دلم میلرزید. اما همزمان شوقی شیرین زیر پوستم میلغزید و این حس شیرین را دوست داشتم.
درخواست اولیهی استاد معرفی خودمان بود که با یک متن طولانی با جزییات کامل و حتی جزییات غیر لازم خودم را معرفی کردم. درخواست بعدی در همان ابتدای جلسه، نوشتن یک متن کوتاه با موضوع آزاد بود. هیچ ایدهای نداشتم. نمیدانستم از چه چیزی باید بنویسم. دستم خشک بود. خیلی وقت بود دست به قلم نبرده بودم. حالا بعد از چندین سال ناگهانی غافلگیر شده بودم. انتظارش را نداشتم. گیج شده بودم. ترس برم داشته بود که حالا چه کنم. هیچ چیز قابل عرضی نداشتم و این اذیتم میکرد. زمان داشت میگذشت و وقتم رو به پایان بود. راهی نبود باید یک کاری میکردم. همینطور پرواهمه متنی تایپ کردم و برای استاد فرستادم.
بعد از خواندن متن یکی دو نفر از دوستان به متن من که رسیدند گفتند بببینم میتوانی همین را به گذشته بنویسی؟ تمام فعلهای جملهام: رفت و پرید و… بود. گیج شده بودم مگر اینها فعل گذشته نبودند؟ سوالم را برای استاد نوشتم. پاسخ دادند از این گذشتهتر بنویس. بیشتر گیج شدم. میدانستم فعل زمان گذشته داریم اما فعل زمان خیلی گذشته را نمیدانستم. در ذهنم دورهی دبیرستانم را مرور میکردم ببینم کی معلم این بخش را تدریس کرده. به نتیجهای نرسیدم. شاید آن روز من در کلاس غایب بودهام و از وجود افعال خیلی گذشته بیخبر ماندهام.
سراغ پدرم که دبیر ادبیات بود رفتم. بعد از راهنماییهای او و کمی بالا پایین کردن افکارم شروع کردم به دوباره نوشتن متنم با فعلهای: آمده بود، میرفت، میشکست، میپرید و…. متن بیچاره از اول افتضاح بود حالا افتضاحتر هم شده بود. بیشتر به آش شلهقلمکار میخورد یا شاید هم آش شوربا تا یک متن با زمان فعل خیلی گذشته.
▪︎ توقعات بیجا و اشتباه در یادگیری نوشتن:
جلسهی اول، آموزشها مروبط به علائم نگارشی و شیوهی کاربردشان بود. حسابی حالم گرفته شده بود. بدجوری توی ذوقم خورده بود اصلا انتظارش را نداشتم یک جلسه فقط علائم نگارشی آموزش داده شود.
حس همان شاگردی را داشتم که یکبار در فیلمی رزمی دیده بودم:
«پسری جوان به نزد استاد شائولین رفت و از او درخواست شاگردیاش را کرد. استاد او را به شاگردی قبول کرد و در روز اول از او خواست تا نردههای خانهاش را رنگ بزند. پسر جوان همینطور که گیج و مبهوت مانده بود به کار رنگ زدن نردهها پرداخت. پس از مدتی کارش را تمام کرد و نزد استاد رفت. خوشحال و هیجانزده بود حالا که کارش تمام شده، استاد فنون مبارزه را به او آموزش میداد. استاد با دیدن رنگ نردهها گفت که از رنگ آنها خوشش نیامده و میخواهد آنها را به یک رنگ دیگری دربیاورد. پسر جوان متعجب و شگفتزده ماند اما بازهم پذیرفت و به کار رنگ زدن نردهها پرداخت. این کار تا چندین و چند روز ادامه داشت و پسر جوان هربار مجبور میشد به دستور استاد نردهها را رنگ دیگری بزند و شبها خسته و بیحال به رختخواب میرفت. او مدام غرغر میکرد پس کِی استاد فنون مبارزه کردن را به او میآموزد. پس از مدتی استاد شاگرد را صدا زد و او را به جارو زدن حیاط واداشت. هربار کاری سنگین و متفاوت به او میسپرد. پسر جوان باید کوزههای سنگین آب را به چشمهی آن نزدیکیها میبرد پرش میکرد، روی دوشش میگذاشت و بدون ریختن حتی یک قطره از آن به خانهی استاد بازمیگشت. هربار که به خانه میرسید استاد او را به سرچشمه برمیگرداند تا دوباره آب بیاورد و اینبار اجازه ندهد آب از کوزهاش بیرون بریزد.
ماهها پسر جوان به این کارها مشغول بود و خسته و ناامید از آنکه استاد چیزی از فنون رزمی به او بیاموزد. پسر جوان یک روز با گلایه به استادش گفت: _پس کی به من فنون رزمی را آموزش میدهی؟ اگر از همین امروز به من آموزش ندهی از اینجا میروم. استاد به او گفت: _فردا بیا تا باهم فنون رزمی را تمرین کنیم.
فردای آن روز هر حرکت رزمی را که استاد انجام میداد پسر جوان به سادگی و راحتی از پس انجام آن برمیآمد. کمی که گذشت او متوجه تشابه حرکت دستش در فنون رزمی و بالا و پایین کردن مچ دستش در رنگ زدن نردههای در شد و یا حفظ تعادل و استقامت در حرکات رزمی او را به یاد آوردن آب از رودخانه انداخت. آنجا بود که او فهمید استادش از روز اول آموزش دادن به او را شروع کرده بود و هیچ کدام از کارهایی که در طول این مدت به درخواست استادش انجام میداده بیهدف نبوده و در پشت هرکدام یک تمرین نهفته بوده است.» |
از این داستان میشود اینگونه درس گرفت که: «صبر داشتن در انجام دادن تمرینهای ساده و اولیه، اهمیت بالایی برای رسیدن به نتیجه در طولانی مدت دارد. برای رسیدن به نتیجه اگر انتظاراتمان را کم کنیم و توقع بیش از حد از خودمان نسبت به تواناییمان نداشته باشیم و هر تمرین و آموزش و درسی را با نگاهی باز بپذیریم و انجام دهیم. پس از مدتی به فردی حرفهای و توانمند در مسیر خودمان تبدیل میشویم.» |
● عجله برای سریع رسیدن به مقصد: |تصورات اشتباه ما درمورد تواناییهایمان در نویسندگی
آن روز من از اینکه اولین درس آموزشی علائم نگارشی بود ناراضی بودم و دلم میخواست سریع به سراغ اصل مطلب برویم و استاد تمام فنون نویسندگی را یکجا در یک جلسه عنوان کند و من هم از همان جلسهی اول بتوانم آن را تمام و کمال در نوشتههایم اجرا کنم و داستان به خوبی و خوشی به پایان برسد.
بعد هم بروم سراغ نوشتن کتابهای خوب و یکی پس از دیگری کتابهایم را چاپ کنم و عنوان پروفروشترین کتاب سال و یا کتاب جهان را بدست بیاورم و نامم در کتابهای فارسی همردیف نویسندگان بزرگی چون بزرگ علوی و جمالزاده و صادق هدایت و… بیاید. میخواستم شاهکاری در تاریخ ادبیات نویسندگی باشم. دختری که مینویسد و هر کلمهی برآمده از قلم و ذهنش دنیا را زیر و رو میکند. دختری اعجوبه که معجزهی قرن معاصر در نویسندگی است و همهجا برایم سر و دست میشکنند و طرفداران بیشمارم مدام برایم جیغ و کف و دست و هورا میکشند.
در همان جلسهی اول خیزش کرده بودم برای کسب جایزهی نوبل، چه چیزی از این عنوان رویاییتر و خواستنیتر است: «زن سیساله و ایرانی الاصل در قرن معاصر با نوشتن کتابی… شاهکاری جهانی آفریده او پا جای پای چخوف، کافکا، همینگوی و… گذاشته و از همهی اینها فراتر رفته و فکری نو در این جهان خلق کرده است. او برندهی نوبل ادبیات و خدای جهان نویسندگی است.»
البته هدفم کسب جایزهی نوبل هرسال و یا چندسال پشت سرهم نبود، با همان یک دفعه هم جایزه را میبردم کارم راه میافتاد و میتوانستم خودم را نویسندهای ماندگار در تاریخ نویسندگی و ادبیات ایران و جهان بدانم و به خودم ببالم که برای ایرانم افتخار آفرینی کردهام و توانستهام نام کشورم را در قلهها جایی که شایستهی نام اوست و به ناحق این روزها با خزعبلهایی که اسمش را نویسندگی گذاشتهاند از او گرفته شده است بر فراز پرچمی در اوج ببرم و بعد از آن به یک جنبش برای خلق جهانی نو با تفکری نو تبدیل بشوم و… این رویا پردازی مثل جهان لایتناهی که مملو از میلیونها کهکشان همچون کهکشان راهشیری است ادامهدار و بیپایان بود.
بیقراری و بیحوصلگی من در جلسهی اول آموزش باعث شد تا با دقت چندانی مطالب را فرا نگیرم. البته که قبل از آن هم باور داشتم که علائم نگارشی را خوب میشناسم و نحوهی کاربرد آنها را بخوبی میدانم. به همین علت زیاد توجهی به آموزشها نداشتم.
● اولین تمرین نویسندگی:
سردرگمیها: | نویسندگی را ازکجا و چطور شروع کنم؟
جلسهی اول تمام شد و تمرینی برای هفتهی اول به ما سپرده شد. بر این قرار که متنی با جزئیات کامل در رابطه با یک دستمال کاغذی بنویسیم.
کمی برایم ناامید کننده بود این چه تمرین فاجعهای بود. با این وجود که تمرین را قابل نمیدانستم، نسبت به تواناییام در انجام دادنش هم شک داشتم. همانطور که گفته بودم سالها بود دست به قلم نبرده بودم. به کلاس آموزشی آمده بودم تا بدانم از کجا و چطور باید نویسندگی را شروع کنم اما به پاسخ سوالم که نرسیده بودم بیشتر از قبل هم گیج شده بودم.
یک هفته فرصت داشتم متنم را بنویسم واقعا هیچ ایدهای نداشتم و نمیدانستم چه باید بکنم؟ چطور باید شروع کنم؟ از چه چیزی میتوانم بنویسم یا از چه بنویسم که خوب باشد؟
اما از آن جهت که ذوق و هیجان فراوانی برای نوشتن داشتم همان روز اول بعد از اتمام کلاس شروع به نگارش متنم کردم.
«جعبهای دستمال کاغذی کنار خودم گذاشتم، یک برگ از آن بیرون کشیدم و شروع کردم به ثبت هرچه اتفاق افتاده بود از صدای خشخش بیرون کشیدن دستمال کاغذی تا رنگ سفیدش و شکل چهار گوشش و بعد آن را بوییدم و از بویش نوشتم. کمی به جزئیات تار و پودش نگاه کردم و شکل آن را ثبت کردم. دستمال را روی پوستم کشیدم و از حس لمس آن روی پوستم نوشتم. بعد مچالهاش کردم و از چروکهای رویش و شکل ظاهری جدیدش نوشتم. پس از آن داشتم فکر میکردم ای کاش میتوانستم کمی گریه کنم تا شکل خیس شدن دستمال کاغذی را هم بفهمم و بتوانم ثبتش کنم. اما خب نه دلیلی برای گریه داشتم و نه بازیگری بلد بودم که بیجهت گریه کنم. پس حس خیس شدنش از اشک و رنگ و بویش را تخیل کردم و از تصور ذهنیام چیزی نوشتم.» |
● احساس من به اولین نوشتهام:
متنم به شکل یک متن خشک درآمده بود. خیلی سرد و خشن بود. روح نداشت. یک مشت حرف و توصیف بود که بهم چسب وصله شده بودند. دوستش نداشتم. افتضاح محض بود. دوباره تلاشم را کردم. اینبار اما هیچ ننوشتم. کمی در فکر خودم غرق شدم تا بلکه بتوانم از این متن بیسروته یک داستان در بیاورم. پس از کمی کوشش توانستم متن را بهم ربط و بسط و گسترش بدهم. و بالاخره متن نهایی را به ثبت رساندم. بازهم دوستش نداشتم، دلم میخواست آن را به زبالهدان بیندازم. اما مجبور بودم نگهش دارم، باید تمرینم را در کلاس ارائه میدادم. متنم را در گروه به اشتراک گذاشتم و تا هفتهی بعد و دریافت بازخورد استاد صبر کردم.
● تصور من از نویسنده بودن:
در طول هفتهای که گذشت من دیگر دست به قلم نبردم. نه خودم ایدهای برای نوشتن داشتم و نه استاد تمرینی برای نوشتن ارائه داده بودند و نه تصورم از نویسنده بودن این بود که هر روز باید بنویسم. در نگاه من نویسنده کسی بود که هربار چیزی درونش به جوشش درمیآمد دست به قلم میبرد و مینوشت و در روزهای دیگر برای خودش بیکار مینشست تا چیزی درونش ناگهانی به جوشش دربیاید و دوباره دست به قلم ببرد. اینگونه نوشتن خیلی ساده بود. زحمتی نداشت. فقط بُعد بَدش این بود که تا مدتها چیزی درونم نمیجوشید. یا وقتی یک چیزی ناگهانی میجوشید من علاقهای به آن نشان نمیدادم. حوصلهاش را نداشتم بنویسم. دلم میخواست یک تراشهای اختراع میشد و من آن را درون مغزم میگذاشتم و هرچه که درونش بود را خودش ثبت میکرد و بعد من آن را خارج میکردم و اطلاعاتش را به عنوان یک کتاب چاپ میکردم و همه چیز به همین سادگی تمام میشد.
● اولین بازخورد به اولین نوشتهام: | یافتن نقطهی برتر متن
جلسهی بعدی فرا رسید و من با بازخورد مثبتی از استاد روبهرو شدم. البته بازخوردی که توقعش را داشتم نبود. کمی گنگ و نامفهوم بود و توضیح اضافهای نداشت و من باید از این بازخورد که توجه به بخش پایانی داستانم بود میفهمیدم که نقطهی برتر متن من همان پایانش هست و باقی متن به هیچ نمیارزد. نمیدانستم سرذوق بیایم و خوشحال شوم یا ناامیدشوم به دنبال راه حلی برای بهتر نوشتن باشم. در ادامه وقتی فهمیدم که موضوع آموزشی این جلسه ادامهی علائم نگارشی است دیگر کفرم درآمد. چه خبر بود؟ مگر این همه علائم نگارشی مهم بود که باید دو جلسهی اول از هشت جلسه آموزش را به آن اختصاص میدادند؟
● کشف یک نکتۀ حیاتی در مهارت نویسندگی:
در کلاس وقتی تمرینی ارائه شد مبنی بر جای گذاری علائم نگارشی متنی که علائم آن را برداشته بودند. تازه فهمیدم در جای گذاری علائم نگارشی چقدر گیج و نابلد هستم. وقتی تلاش ناموفقم برای علائم گذاری براساس مفهوم متن را مشاهده کردم تازه دریافتم که چقدر درست بکاربردن علائم نگارش در درست فهمیدن متن به خواننده میتواند کمک کند. در آن حال بود که ضربالمثل همیشگی پدرم را به یاد آوردم که میگفت یک کاما میتواند جانی را ببخشد یا بگیرد و جملهی بارزش این بود: «بخشش، لازم نیست اعدامش کنید.» و «بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.»
اینبار با دقت و حوصلهی بیشتری به درس علائم نگارشی گوش فرا دادم. اما برایم مشخص شده بود که برای حرفهای شدن در این بخش به تمرین و تکرار بیشتری نیاز دارم.
به تمرین هفتهی بعد رسیدیم. اینبار هیجان و ذوق بیشتری برای نوشتن داشتم و میلم به نوشتن تمرین ارائه شده بیشتر بود. در همان روزهای ابتدایی تمرینم را نوشتم و ارسال کردم و باز به سیاق هفتهی گذشته با بیقراری تمام بیکار نشستم تا جلسهی بعدی شروع شود.
● پیدا کردن اولین نقطه ضعف در نویسندگی
بازخورد استاد به متن ارسالیام شگفت زدهام کرد زیرا بازخوردشان دقیقا همین بود از متن من بسیار شگفت زده شده بودند و جای هیچ نقدی را در متنم نمیدیدند. این تعریف و توجه از استاد سرذوقم آورد آنقدر که بعد از آن با شوق فراوانی در جلسات و تمرینهای سرکلاسی و در طول هفته شرکت میکردم. اما یک چیز همیشه اذیتم میکرد عملکرد من در لحظه خوب نبود. در تمرینهای سرکلاسی چندان خوب عمل نمیکردم، زیرا برایم ساده نبود که در همان لحظه چیزی به ذهنم برسد و در زمان کوتاهی بتوانم آن را به بهترین شکل هم بنویسم. اما وقتی زمان و فرصت داشتم عملکرد بهتری از خودم نشان میدادم. این موضوع خیلی من را اذیت میکرد تا جایی که بعد از پایان هشت جلسه و شروع دورهی بعدی آموزش وقتی متوجه شدم قرار است در کلاس تمرینهایی براساس نوشتن از روی عکسی که استاد ارسال میکنند داشته باشیم و در زمان کوتاهی که فرصت داریم داستانی بسازیم و همان لحظه ارسال کنیم و بازخورد دریافت کنیم، کمی دودل شدم. اما از آنجایی که قصد داشتم از نقطه ضعفم نقطهی قوت بسازم و میخواستم بیشتر آموزش ببینم تا بتوانم با قواعد صحیح نویسندگی کار نوشتنم را شروع کنم وارد این دوره شدم. و هنوز هم که هنوز است پس از دوسال مزهی شیرین لحظههای نابی که در آن کلاس تجربه کردم و چالشهایی که داشتم زیر زبانم مانده است و از شیرینترین خاطرات دوران نویسندگیام شده است.
● اینترنت بهترین بستر برای رشد یک نویسنده تازهکار
ترسها: | بازخورد مثبت و منفی
بعد از آن با جسارت بیشتری در کلاس بعدی نویسندگی شرکت کردم و با آموزش و تمرینهای بیشتری دست و پنجه نرم کردم. در یادگیری اشتهای سیری ناپذیری پیدا کرده بودم. اما همچنان تمام نوشتنم خلاصه میشد به تمرینهای کلاسیام. با آنکه استاد ما اصرار بر داشتن یک رسانهی اختصاصی داشتند که در آنجا با نوشتن از دغدغههایمان خودمان را به دنیای نویسندگی معرفی کنیم من هنوز شک و دودلی و ترس در شروع اینکار همراهم بود. اگر نشود چه؟ اگر بد شود چه؟ اگر اقوامم از ناکجا پیدایم کنند و شروع کنند به قضاوتم چه؟ اگر نوشتههایم را بدزدند چه؟ اگر اگر اگر… اگرهای بیپایانی داشتم اما دریافته بودم به عنوان یک نویسندهی تازه کار برای چاپ کتاب و فروش بالای آن هیچ شانسی دربرابر رقبای گلدرشت این بازار آنهم بدون سرمایهی بالا و پشتوانههای ردهبالاتر نخواهم داشت. اینترنت بستر خوبی برای معرفی و یافتن افراد همفکر خودم و در نتیجه مخاطبانم را فراهم کرده بود اما راهی بود که سالیان سال باید میرفتم تا در انتها میتوانستم در آن به نتیجهای مثبت برسم.
● چگونه نویسندگی را از بستر اینترنت آغاز کنم؟
به هر صورت این تنها مسیری بود که در توانم بود بروم. پس شروع کردم به ساختن یک صفحه در اینستاگرام زیرا هنوز توان مالی برای ساختن یک وبسایت را نداشتم. از بلاگفا و وبسایتهای دیگر هم زیاد خوشم نمیآمد. پس با همین اینستاگرام شروع کردم. ابتدا شروع کردم به پیدا کردن مخاطبانی که علاقهمند به نویسندگی و کتاب بودند و آنها را دنبال کردم. بعد هم شروع کردم به معرفی خودم که نوشتن را از کجا شروع کردم و چه شد که به اینجا رسیدم. برای پستهای بعدی دیگر واقعا هیچ ایدهای نداشتم که از چه باید بنویسم.
گیج و سردرگم مانده بودم. پیشنهاد استادم این بود که از دغدغههای خودم بنویسم. اما این موضوع هیچ کمکی به من نمیکرد، زیرا دغدغههای فراوانی داشتم. دچار چندکارگی و سردرگمی بیشتری میشدم اگر میخواستم از همهی دغدغههایم بنویسم. از طرفی نمیدانستم اگر بخواهم بر روی یک موضوع تمرکز داشته باشم اولویتم را به کدام دغدغهام بدهم. انتخاب موضوع برایم سخت شده بود. روزها همینطور از پشت سر هم میگذشت و من بدون هیچ عملکردی باقی مانده بودم و در جایم درجا میزدم. در طول دورانی که در کلاس نویسندگی بودم هیچ مطلبی خارج از تمرینهای کلاسی نداشتم. بنابراین هیچ مطلبی از پیش آماده برای ارائه نداشتم. در برابر انتشار تمرینهای کلاسیام هم مقاومت میکردم. پر از ترس و نگرانی بودم که چه واکنشی را از مخاطبان خواهم گرفت؟ هیچ ایدهی جدیدی هم از درونم جوشش پیدا نمیکرد. همینطور بیکار نشسته بودم و زُل و زُل در و دیوار را نگاه میکردم. احساس میکردم که تواناییام دارد خاک میخورد. حوصله و میلی برای نوشتن نداشتم. همین که دستم به قلم و کاغذ میرفت یک حس عجیب و ناشناخته از درون مانعم میشد. پشیمان میشدم و دست از کار میکشیدم و خودم را با سرگرمیهای مختلف مشغول میکردم. حواس خودم را از نوشتن پرت میکردم. وقتی به نوشتن فکر میکردم و هیچ تمایلی به آن در خودم حس نمیکردم عصبی میشدم. زیرا نوشتن برای من همهی زندگیام بود. به آن علاقه داشتم ولی این اتفاق من را به شک میانداخت که نکند به اشتباه افتاده باشم و علاقهی خودم را درست نشناخته باشم. به این باور رسیده بودم که دچار فرار از نوشتن شدهام. و این فرار را یک مسئلهی طبیعی برای همه نویسندگان دنیا شناخته بودم. اما راهکاری برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشتم. لحظات پر از اضطراب و نگرانی را سپری میکردم.
● ترسها: | توقع بیش از حد از خودمان باعث کم شدن باور ما نسبت به تواناییهایمان میشود
از نگاه خودم آموختههایم برای دست به قلم بردنم کافی نبود. هنوز نمیدانستم چطور باید آموختههایم را بهکار ببرم. چه چیزی بنویسم؟ صرفا یک متن کوتاه دلنوشته برای اینستاگرامم بنویسم؟ یا نوشتن یک داستان را شروع کنم و از آن مطلب بگذارم برای معرفی رمانم؟ یا از تفکر و عقایدم در هر زمینهای بنویسم؟ اصلا هرکدام را که انتخاب کنم چطور باید آن را بنویسم؟ وقتی نوشتنم به پایان رسید از کجا بدانم که درست نوشتهام؟ مگر نباید از همین ابتدا درست نوشتن را بلد باشم؟ هزار سوال گیج کننده و بیپاسخ در سر و هزارجور واهمه و ترس را در پشت سر داشتم. پاسخ سوالهایم را کجا پیدا کنم؟ با ترسهایم چه کنم؟
● ترسها و سردرگمیها: | هنوز برای نویسنده شدن به اندازهی کافی خوب نیستم
من هنوز خودم را یک نویسندهی قابل نمیدانستم که بتواند نوشتههایش را به اشتراک بگذارد و بازخوردهای خوبی هم بگیرد. با آنکه استقبال در شروع از کارم بسیار بیشتر از توقعم بود اما همین من را بیشتر میترساند. اگر نتوانم چیزی درخور و مناسب که مخاطبانم بپسندند را به آنها بدهم طبعیتا از من ناراضی میشوند و رهایم میکنند، یا حمایتشان را از من پس میگیرند. شاید حتی مسخرهام کنند که با این مزخرفات اسم خودم را نویسنده گذاشتهام. روزهای سخت و دلهرهآوری را طی میکردم و خبر از روزهای دشوارتر و ترسهای بزرگتر در ادامهی مسیرم نداشتم. با این پیشزمینه بود که من به دنبال راههای بیشتری برای آموختن قواعد نویسندگی رفتم.