دیروز، امروز، فردا
آلبوم عکسهای خانوادگی را ورق میزنم. به عکسی قدیمی خیره میشوم و خاطرهی دورِ آن روزها را با خودم مرور میکنم. حسرت در نگاهم موج میزند. در بعضی از عکسها اصلا خوشحال نیستم، بعضیهایشان نیز یادآور دوران تلخ گذشته است. با این احوال همیشه دلتنگ آن روزها میشوم. انگار آنجا چیزی را گم کردهام: « شاید خودم را….» آهی میکشم: «لبخندهایم را، شاید بیدلیل شاد بودنم را، رقصها و آوازهای نخواندهام را» آنجا انگار جا گذاشتهام. از آنکه آن روزها فرصتهایم را سوزاندهام، تصمیماتی را که باید نگرفتهام و راههای اشتباه زیادی را رفتهام قلبم درون سینه فشرده میشود. پشیمانی چهرهام را درهم میکشاند. عاجزانه میخواهم معجزهای رخ دهد و من به گذشتهام برگردم. زندگی را از نو شروع کنم و اینبار جور دیگری زندگی کنم. کاش میشد به خود گذشتهام بگویم از کدام راهها نرود، قدر فرصتهایش را بداند و راهنماییاش کنم چه تصمیماتی بگیرد. اما نه نمیشود به گذشته برگشت. هیچ راهی نیست. دلم از ناتوانی خودم به درد میآید. چشم که باز می کنم نگاهم به چهرهی پیر و فرتوت زنی در آینه میافتد. میبینم یک عمر را در حسرت رفتن به گذشته و جبران اشتباهاتم سر کردهام و حالا چوب خط روزهایم روبه تمام شدن است، به پایان خط رسیدهام، بدون آنکه لحظهای را زندگی کرده باشم.
میدانی رفیق ما همیشه میخواهیم به گذشته برگردیم و به خودِ گذشتهمان بگوییم موقعیتهای خوب زندگی را از دست نده. غافل از آنکه امروزی که در آن زندگی میکنیم سرشار از فرصت دوباره زیستن است و ما آن را در حسرت گذشته بیهوده هدر میدهیم. امروزی که خود، همان گذشته است.
•۱۴۰۰-۱۰-۲۶
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
Are you human? Please solve:
اشتراک بگذارید
خانه » نوشتههای من » دیروز، امروز، فردا